میراث فرزندپروری شما

این کلیشه درست است: 

کودکان آنچه را ما می‌گوییم انجام نمی‌دهند، آنچه را انجام می‌دهند که ما انجام می‌دهیم‌.

 قبل‌از اینکه ما حتی رفتار فرزندانمان را بررسی کنیم، مفید یا حتی ضروری است که ببینیم اولین الگوهایشان‌ چه کسانی‌اند و یکی از آن‌ها شمایید.

این مقاله به‌طور کامل درباره‌ی شماست، چون شما تأثیر شگرفی بر فرزندتان خواهید داشت. در این بخش، مثال‌هایی خواهم گفت از اینکه وقتی موضوع ارتباطتان با فرزندتان باشد، گذشته چگونه می‌تواند بر زمان حال تأثیر بگذارد.

 دراین‌خصوص صحبت خواهیم کرد که چگونه یک کودک اغلب می‌تواند احساساتی قدیمی را در ما برانگیزاند که ما در برخورد با بچه‌ها به‌ اشتباه براساسِ آن‌ها عمل می‌کنیم. همچنین به اهمیتِ بررسیِ مجددِ منتقدِ درونی‌مان می‌پردازم تا بیش‌ازحد اثرات مخرب آن‌ را به نسل بعد منتقل نکنیم.


گذشته بازمی‌گردد تا ما را بگزد (و نیز فرزندانمان را)


هر کودک به ملایمت و پذیرش، لمس فیزیکی، حضور فیزیکی‌تان، عشق و حد و حدودش، درک، بازی با افرادی از تمام سنین، تجربیات آرامش‌بخش، و وقت و توجه بسیار زیادِ شما نیاز دارد. خب! اینکه خیلی ساده است! این مقاله می‌تواند همین‌جا به پایان برسد! اما نه، چون موانعی سر راه وجود دارند. زندگی‌تان ممکن است مانع آن بشود: شرایط، مراقبت از کودکان، پول، مدرسه، کار، کمبود وقت و مشغله و... . همان‌طورکه می‌دانید این فهرست جامع نیست.


بااین‌حال، آنچه می‌تواند بیشتر از همه‌ی این‌ها مانع ایجاد کند همان چیزی است که وقتی خودمان نوزاد و بچه بودیم به ما داده شد. اگر ما نحوه‌ی بزرگ‌شدنمان و میراث آن‌ را بررسی نکنیم، ممکن است بازگردد و ما را بگزد. ممکن است یک بار بی‌اختیار گفته باشید: «دهنم رو باز کردم و همون حرف‌های مادرم رو زدم.» البته خیلی خوب است اگر آن حرف‌ها همان حرف‌هایی بوده باشند که باعث می‌شدند شما، به‌عنوان یک کودک، احساس پذیرش و عشق و امنیت کنید؛ اما بیشترِ آن‌ها کلماتی‌اند که تأثیر معکوس داشته‌اند.


آن چیزهایی که می‌توانند مانع باشند چیزهایی‌اند مانند نبودِ اعتمادبه‌نفس، بدبینی ما، دیوارهای دفاعی‌ای که احساساتمان را مسدود می‌کنند، و ترسمان از مغلوب‌شدن مقابلِ احساسات. وقتی مسئله به‌طور خاص ارتباط ما با فرزندانمان باشد، این موانع ممکن است چیزی در فرزندانمان باشد که ما را آزار می‌دهد، ممکن است آرزوها یا ترس‌هایمان برای آن‌ها باشد. ما تنها یک حلقه در زنجیره‌ای هستیم که هزاران سال ادامه داشته‌ و خدا می‌داند تا چه زمانی ادامه خواهد داشت.


اصلی‌ترین نکته‌ی فرزندپروری رابطه‌ای است که با فرزندتان دارید. اگر انسان‌ها گیاه بودند، آن رابطه خاک می‌بود.


خبر خوب اینکه شما می‌توانید بیاموزید ارتباطتان را دوباره شکل بدهید و این باعث بهبود زندگیِ کودکانتان و فرزندانِ آن‌ها ‌خواهد شد و حالا می‌توانید شروع کنید. لازم نیست هر کاری را که برای خودتان انجام شده است انجام دهید. می‌توانید از چیزهایی که بی‌فایده بودند صرف‌نظر کنید. اگر صاحب فرزندی هستید یا قرار است به‌زودی پدر یا مادر شوید، می‌توانید تجارب کودکی‌تان را باز کنید و با آن‌ها آشنا شوید، اتفاقاتی را که برایتان افتاده است بررسی کنید، آن موقع چه حسی داشتید و حالا درباره‌ی آن چه احساسی دارید. پس‌از تشریح‌کردن و خوب بررسی‌کردن آن، فقط آنچه را نیاز دارید بازگردانید.


بیشتر بخوانید

نکات مهمی که در مسیر فرزند پروری والدین باید به آن توجه کنند


اگر در زمان بزرگ‌شدن خودتان بیشترِ اوقات به‌عنوان فردی منحصربه‌فرد و باارزش مورد احترام قرار گرفتید، عشقِ بی‌قیدوشرط دریافت کردید، به‌اندازه‌ی کافی مورد توجه مثبت قرار گرفتید، و با اعضای خانواده‌تان روابط رضایت‌بخشی داشتید، برنامه‌ای برای ایجاد روابط مثبت و کاربردی دریافت خواهید کرد. به همین ترتیب، این به شما نشان داده است که می‌توانید به‌طور مثبت به خانواده و جامعه‌تان کمک کنید. اگر همه‌ی این‌ها درخصوص شما صادق‌اند، پس بعید است که تمرینِ بررسیِ دورانِ کودکی‌تان خیلی ناراحت‌کننده باشد.


اگر دوران کودکی‌تان این‌گونه نبوده است ــ‌که برای اکثرمان این‌گونه نبوده‌ــ نگاه‌کردن به گذشته ممکن است باعث ناراحتی شود. فکر می‌کنم لازم است درباره‌ی این ناراحتی خودآگاهیِ بیشتری داشته باشیم تا بتوانیم بیشتر مواظب روش‌های جلوگیری از انتقال آن به نسل بعد باشیم. بیشترِ آنچه ما به ارث برده‌ایم در خارج از بخش خودآگاهمان قرار دارد. به همین دلیل، گاهی سخت است بدانیم آیا درحال‌حاضر داریم به رفتار فرزندمان واکنش نشان می‌دهیم یا اینکه واکنش‌هایمان ریشه در گذشته دارند.


به کمک این داستان منظورم را واضح‌تر بیان می‌کنم. این داستان را تِی، مادری دوست‌داشتنی و روان‌درمانگرِ باتجربه، برایم تعریف کرد که روان‌درمانگرانِ دیگر را آموزش می‌دهد. من به هر دو نقش او اشاره کردم تا نشان دهم حتی خودآگاه‌ترین و خوش‌نیت‌ترینِ ما ممکن است دچار پرش زمانیِ احساس شود و متوجه شویم که به گذشته‌مان واکنش نشان می‌دهیم؛ به‌جای اینکه به اتفاقی واکنش نشان دهیم که حالا و همین‌جا رخ داده است‌. این داستان این‌گونه شروع شد که امیلی، دختر تِی که تقریباً هفت سال داشت، در یکی از وسایل شهربازی گیر کرد و فریاد زد که برای بیرون‌آمدن به کمک نیاز دارد.

بهش گفتم بیا پایین و وقتی گفت نمی‌تونم یهو عصبانی شدم. گمون کردم مسخره‌بازی درمی‌آره. خودش راحت می‌تونست بیاد پایین. داد زدم: «همین الان بیا پایین!» بالاخره این کار رو کرد. بعد سعی کرد دستم رو بگیره، اما من هنوز عصبانی بودم و گفتم نه. بعدش اون دادوفریاد کرد.

وقتی رسیدیم خونه و باهم چای درست کردیم، اون آروم شد و من ماجرا رو این‌طوری برای خودم تموم کردم: «خدایا، بچه‌ها چقدر اعصاب‌خردکن‌ان.»

یه هفته بعد: ما توی باغ‌وحش هستیم و همون وسیله‌ی شهربازی اونجاست. با دیدنش احساس گناه کردم. قطعاً امیلی رو هم به‌یادِ هفته‌ی پیش انداخت، چون تقریباً با ترس به من نگاه کرد. ازش پرسیدم می‌خواد روی اون بازی کنه. این بار به‌جای اینکه روی یه نیمکت بشینم و گوشی‌م رو نگاه کنم، کنار اون وسیله‌ی شهربازی ایستادم و نگاهش کردم. وقتی احساس کرد که گیر کرده، دست‌هاش رو برای کمک به‌طرف من دراز کرد، اما این بار من بیشتر «تشویق‌کننده» بودم. بهش گفتم: «یه پات رو بذار اینجا و اون یکی رو بذار اونجا و اون رو بگیر و دیگه خودت تنهایی می‌تونی انجامش بدی.» و اون موفق شد.


وقتی اومد پایین گفت: «چرا دفعه‌ی قبل کمک نکردی؟» بهش فکر کردم و گفتم: «وقتی کوچیک بودم، مامان‌بزرگ باهام مثل پرنسس رفتار می‌کرد و همه‌جا من رو می‌برد و همیشه بهم می‌گفت "مواظب باشم". این باعث شد احساس کنم خودم تنهایی نمی‌تونم هیچ کاری انجام بدم و هیچ اعتماد‌به‌نفسی نداشتم. نمی‌خوام این اتفاق برای تو بیفته. به‌خاطر همین، هفته‌ی قبل که خواستی تو رو از توی اون وسیله‌ی شهربازی دربیارم، نخواستم بهت کمک کنم. من رو یاد زمانی انداخت که هم‌سنت بودم و اجازه نداشتم خودم تنهایی بیام پایین. عصبانی شدم و سر تو خالی کردم و این عادلانه نبود.»


امیلی من رو نگاه کرد و گفت: «اوه! من فقط فکر کردم برات مهم نیست.» گفتم: «وای نه! برام مهمه، اما اون لحظه نمی‌دونستم من از مامان‌بزرگ عصبانی بودم، نه از تو. معذرت می‌خوام.»


مانند تِی، آسان است که در دام قضاوت‌های آنی یا فرضیاتی درباره‌ی واکنش عاطفی‌مان بیفتیم، بدون درنظرگرفتن اینکه به همان اندازه که به اتفاق حال حاضر ربط دارد ممکن است به آن چیزی مربوط باشد که در پیشینه‌ی خودمان رخ داده است.

اما زمانی‌که احساس عصبانیت می‌کنید یا احساسات شدید دیگری دارید (ازجمله بیزاری، ناامیدی، حسادت، تنفر، وحشت، آزردگی، دلهره، ترس و...)، در واکنش به چیزی که کودکتان انجام داده یا درخواست کرده‌ است بهترین کار این است که آن‌ را به‌عنوان هشدار ببینید؛ نه هشداری که کودک یا کودکانتان لزوماً کار اشتباهی انجام می‌دهند، بلکه هشداری از اینکه عصبانیت خودتان برانگیخته شده است.

اغلبْ این الگو این‌گونه عمل می‌کند: وقتی شما با عصبانیت یا هر احساس شدید دیگری دربرابر کودکتان واکنش نشان می‌دهید، دلیلش این است که یاد گرفته‌اید درمقابل همان احساسی که در سن آن‌ها داشته‌اید این‌گونه از خودتان دفاع کنید. در جایی خارج از خودآگاهتان، رفتار آن‌ها تهدید به برانگیختنِ احساساتی در گذشته‌تان می‌کند؛ احساساتی مانند ناامیدی، اشتیاق، تنهایی، حسادت، یا نیازمندی. بنابراین شما نادانسته گزینه‌ی آسان‌تر را انتخاب می‌کنید: به‌جای همدلی با کودکتان، به مسیرهای کوتاه‌تری مانند عصبانیت یا درماندگی یا دستپاچگی میان‌بر می‌زنید.

بعضی وقت‌ها احساسات گذشته، که دوباره برانگیخته شده‌اند، مربوط به بیشتر از یک نسل قبل‌اند. برای مادرم صدای جیغ کودکان هنگام بازی آزاردهنده بود.

متوجه شدم وقتی بچه‌ی خودم با دوستانش سروصدا می‌کردند، من هم به یک‌جور حالت آماده‌باش درمی‌آمدم‌، باوجود اینکه آن‌ها به‌اقتضای سنشان خوش می‌گذراندند. خواستم بیشتر بدانم، بنابراین از مادرم پرسیدم اگر در دوران کودکی پرسروصدا بازی می‌کرد چه اتفاقی برایش می‌افتاد. او گفت وقتی به دنیا آمده بود، پدرش، یعنی پدربزرگم، بیش‌از پنجاه سال داشت و اغلب دچار سردردهای بدی می‌شد و همه‌ی بچه‌ها مجبور بودند در خانه روی نوکِ پنجه‌ی پا راه بروند، وگرنه به دردسر می‌افتادند.

شاید می‌ترسید اعتراف کنید که گاهی ناراحتی‌ از دست کودکتان بر شما چیره می‌شود و فکر می‌کنید این مسئله باعث می‌شود آن عصبانیت تشدید شود یا به‌نوعی آن‌ را واقعی‌تر می‌کند، اما درحقیقت بیانِ احساساتِ ناخوشایند و پیدا‌کردنِ توضیحِ دیگری برای آن‌ها ــ‌توضیحی که در آن کودکانمان را مقصر نمی‌دانیم‌ــ به این معنی است که ما به‌نوعی کودکانمان را به‌خاطر برانگیختن آن احساسات مقصر فرض نمی‌کنیم. اگر می‌توانید این کار را انجام دهید، باعث می‌شود احتمال اینکه آن احساس را سر کودک خودتان خالی کنید کمتر شود. همیشه نمی‌توانید داستانی را پیدا کنید که روشنگر احساستان است، اما به این معنا نیست که داستانی وجود ندارد و نگه‌داشتن آن می‌تواند مفید باشد.

یک مسئله ممکن است این باشد که به‌عنوان کودک احساس کردید افرادی که شما را دوست دارند شاید همیشه دوستتان نداشته باشند. آن‌ها گاهی ممکن است شما را آزاردهنده، سرسخت، ناامیدکننده، بی‌اهمیت، اعصاب‌خردکن، دست‌وپاچلفتی، یا احمق تصور کنند. وقتی رفتار کودکتان این ‌را به‌ یادتان می‌آورد، برانگیخته می‌شوید، فریاد می‌زنید، یا هر رفتار منفی‌ای را که پیش‌فرض دارید بروز می‌دهید.

شکی نیست که پدر و مادر ‌شدن ممکن است سخت باشد؛ یک‌شبه فرزندتان به مهم‌ترین اولویت زندگی‌تان تبدیل می‌شود، 24‌ساعته و هفت روز هفته. داشتنِ فرزند حتی ممکن است باعث شده باشد بالاخره متوجه شوید والدینتان با چه چیزهایی سروکار داشته‌اند. شاید بیشتر قدردانشان ‌شوید، بیشتر با آن‌ها همدلی کنید، یا احساس محبت بیشتری نسبت‌به آن‌ها پیدا کنید؛ اما شما باید با کودک یا کودکانتان نیز همدلی کنید. زمانی‌که صرف می‌کنید تا بیندیشید وقتی هم‌سن‌وسال کودکتان بودید چه احساسی داشتید به شما کمک خواهد کرد با کودکتان همدلی داشته باشید. این کار به شما کمک می‌کند وقتی طوری رفتار می‌کنند که باعث می‌شود بخواهید آن‌ها را دور کنید، درکشان کنید و در احساسشان‌ شریک شوید.‌

من مراجعه‌کننده‌ای ‌به‌نام اُسکار داشتم که پسر‌بچه‌ای هجده‌ماهه را به فرزندی قبول کرده بود. هر بار که پسرش غذا را روی زمین می‌ریخت یا غذایش را کامل نمی‌خورد، اسکار به‌شدت عصبانی می‌شد. از او پرسیدم اگر در دوران کودکی غذایش را روی زمین می‌ریخت یا نمی‌خورد، چه اتفاقی برایش می‌افتاد؟ به‌ یاد آورد پدربزرگش با دسته‌ی چاقو به بند انگشتانش ضربه می‌زده و او را مجبور می‌کرده است اتاق را ترک کند. وقتی به همان حال و احساس برگشت که به‌عنوان پسربچه آن‌طور با او رفتار شده بود، برای خودش که در آن زمان کوچک بود دلش سوخت و این به‌نوبه‌ی‌خودش به او کمک کرد برای فرزندش حوصله به خرج دهد.

آسان است تصور کنیم احساساتمان مربوط به چیزی‌اند که درمقابل ما اتفاق می‌افتد و واکنشی نیستند به آنچه در گذشته اتفاق افتاده است. به‌عنوان مثال، تصور کنید کودک چهارساله‌ای دارید که روز تولدش هدایای زیادی دریافت می‌کند و شما به‌خاطر اینکه یکی از اسباب‌بازی‌های جدیدش را با دیگران شریک نمی‌شود با لحن تندی او را «لوس» خطاب می‌کنید.

اینجا چه اتفاقی می‌افتد؟ ازنظر منطقی تقصیر او نیست که این‌همه کادو برایش آمده است. ممکن است شما به‌طور ناخودآگاه تصور کنید او لیاقت این‌همه‌ کادو را ندارد و ناراحتی‌تان از این موضوع با لحن تندی بروز می‌کند یا اینکه به‌طور غیرمنطقی انتظار دارید بزرگ‌تر از سنش رفتار کند.

اگر کمی فکر و به رنجش خودتان از او توجه کنید، ممکن است متوجه شوید کودک چهار‌ساله‌ی درونتان حسود و رقابت‌جو است. شاید در چهارسالگی به شما گفته شده بود چیزی را با دیگران شریک شوید و شما نمی‌خواسته‌اید این کار را بکنید یا اینکه چیزهای زیادی به شما داده نمی‌شد، و به‌خاطر اینکه برای چهارسالگی‌تان احساس ناراحتی نکنید، به کودکتان حمله می‌کنید.

من به‌یادِ نامه‌های خصمانه و توجهِ منفیِ رسانه‌های اجتماعی می‌افتم که هر شخص مشهور از منابع ناشناس دریافت می‌کند. بین سطرهایش، چیزی که بیش‌از همه گفته می‌شود این است که عادلانه نیست شما مشهورید و من نیستم. احساس حسادت به بچه‌هایمان موضوع خیلی غیرعادی‌ای نیست. اگر این حس را دارید، باید قبول کنید و به‌خاطر آن با فرزندانتان بد برخورد نکنید. آن‌ها به رفتار خصمانه‌ی پدر و مادر نیاز ندارند. 

منبع : کتابی که آرزو میکنید والدینتان خوانده بودند