تمرین فرزند پروری


دفعه‌ی بعد که به‌خاطر رفتار کودکتان احساس عصبانیت کردید یا (هر احساس شدید دیگر)، به‌جای اینکه بدون فکر واکنش نشان دهید، از خودتان بپرسید: آیا این احساس کاملاً مربوط به این موقعیت و فرزند من در زمان حال است؟ چطور می‌توانم جلوی خودم را بگیرم تا شرایط را از دیدگاه آن‌ها ببینم؟


روشی خوب برای جلوگیری از واکنش نشان‌دادن این است که بگویید «من به کمی زمان نیاز دارم تا به این اتفاق فکر کنم» و از این زمان برای آرام‌شدن استفاده کنید. حتی اگر کودکتان به راهنمایی نیاز دارد، وقتی عصبانی هستید انجام‌دادنش هیچ فایده‌ای ندارد. اگر موقع عصبانیت راهنمایی کنید، آن‌ها فقط عصبانیتتان را می‌شنوند، نه آنچه را سعی می‌کنید به آن‌ها بگویید.


حتی اگر هنوز فرزندی ندارید، می‌توانید نوع دیگری از آن تمرین را انجام دهید. فقط توجه کنید چند وقت یک بار احساس عصبانیت، برتری، توهین، اضطراب، یا شاید شرمساری و ازخودبیزاری و تنهایی می‌کنید. در واکنش‌هایتان به‌دنبال الگوها بگردید. در گذشته، به‌دنبال اولین‌باری بگردید که این احساس به شما دست داد. در دوران کودکی‌تان جست‌وجو کنید؛ جایی که شما این نوع واکنش نشان‌دادن را شروع کردید و ممکن است درک کنید این واکنش تا چه حد به عادت تبدیل شده ‌است.

به‌عبارت‌دیگر، واکنش ـــ‌حداقل به همان اندازه که به موقعیت زمان حال مربوط می‌شودــ به تبدیل‌شدنِ آن به عادت‌ در شما نیز مربوط می‌شود.


قطع ارتباط و بازسازی


در دنیایی ایدئا‌ل، ما قبل‌از اینکه احساسی را به‌طرزی نامناسب بروز دهیم، جلوی خودمان را می‌گیریم. ما هیچ‌وقت سرِ فرزندمان داد نمی‌زنیم یا آن‌ها را تهدید نمی‌کنیم یا به‌هیچ‌وجه باعث نمی‌شویم نسبت‌به خودشان احساس بدی پیدا کنند. البته غیرواقعی است که فکر کنیم می‌توانیم هر بار همین‌طور باشیم.

 اما کاری که من میکنم و آنچه همه‌ی ما برای جبران آسیب می‌توانیم یاد بگیریم «قطع ارتباط و بازسازی» نامیده می‌شود. قطع ارتباط ــزمانی‌که ما منظور یکدیگر را خوب درک نمی‌کنیم، تصورات اشتباهی در ذهن داریم، دیگری را ناراحت می‌کنیم‌ــ در هر رابطه‌ی مهم، صمیمی، و خانوادگی‌ای اجتناب‌ناپذیر است. این قطع ارتباط نیست که بسیار مهم است، بازسازیِ آن است که اهمیت دارد.


روش بازسازیِ روابط ابتدا با تلاش برای تغییر واکنش‌هایتان انجام می‌شود، یعنی شناساییِ محرک‌هایتان و استفاده از آن دانش برای واکنش به‌شیوه‌ای متفاوت. یا اگر کودکتان به‌اندازه‌ی کافی بزرگ است که درک کند، می‌توانید از کلمات استفاده کنید و معذرت‌خواهی کنید؛ حتی اگر مدت‌ها بعد متوجه شوید رفتارتان نسبت‌به فرزندتان اشتباه بوده است، باز هم می‌توانید به آن‌ها بگویید کجای کار اشتباه کردید. این برای فرزندتان فوق‌العاده ارزش دارد. برای هر فرزند، حتی فرزندی که بزرگ‌سال است، فوق‌العاده ارزشمند است که پدر یا مادرش رابطه را بازسازی کنند. به فکری که فرزندی در سرش دارد توجه کنید. او تصور می‌کند که مادرش بعد از عصبانیت٫از جهاتی به او اهمیت نمی‌دهد. چه حس خوبی دارد فهمیدنِ اینکه قطعاً به او اهمیت می‌دهد و فقط سردرگم شده بوده .

مادری می گفت آیا معذرت‌خواهی‌کردن از بچه‌ها خطرناک است؟ او گفت: «مگه اون‌ها نباید فکر کنن که تو همیشه درست می‌گی؟ درغیراین‌صورت احساس امنیت نمی‌کنن؟»

نه! آنچه کودکان نیاز دارند این است که شما واقعی و قابل‌اعتماد باشید، نه بی‌نقص.

به دوران کودکی‌تان فکر کنید: آیا به‌خاطر حالاتِ روحیِ بدِ والدینتان احساسِ «بدی» به شما دست داد یا اینکه احساس کردید مقصر یا حتی مسئول آن هستید؟ اگر این اتفاق برایتان افتاده است، خیلی راحت است که برای جبران احساسِ مقصربودن، باعث شویم فرد دیگری این احساس را داشته باشد. و قربانیان این کار اغلبْ کودکانمان هستند.


‌زمانی‌که با کودک یا آنچه رخ داده است سازگار نباشیم، غریزه‌ی کودک متوجهِ آن می‌شود و اگر وانمود کنیم با آن‌ها سازگاریم، غرایزشان را بی‌اعتبار می‌کنیم. به‌عنوان مثال، اگر وانمود کنیم به‌عنوان بزرگ‌سال هرگز اشتباه نمی‌کنیم، نتیجه می‌تواند کودکی باشد که بیش‌ازحد سازگار است؛ نه‌تنها با آنچه شما می‌گویید، بلکه با آنچه هرکسی ممکن است بگوید. بعد آن‌ها احتمالاً نسبت‌به افرادی که ممکن است خیر و صلاح آن‌ها را نخواهند آسیب‌پذیرتر شوند. غریزه مؤلفه‌ی اصلی در اعتماد و توانمندی و هوش است. بنابراین بهتر است غریزه‌ی کودکتان را ضایع یا تحریف نکنید.

داستان پند آموز

وقتی مارک به کارگاه روان‌شناسیِ فرزندداریِ من آمد، با او آشنا شدم. همسرش، تونی، پیشنهاد کرده بود در کارگاه شرکت کنند. در آن زمان پسرشان توبی تقریباً دو سال داشت. مارک به من گفت او و همسرش توافق کرده بودند بچه‌دار نشوند، ولی در چهل‌سالگی تونی نظرش عوض شد. پس‌از یک سال تلاش و یک سال لقاح مصنوعی، همسرش باردار شد.

چون ما برای رسیدن بهش خیلی تلاش کردیم، حالا که به اون موقع فکر می‌کنم، تعجب می‌کنم که چقدر از شیوه‌ی زندگی‌کردن با یه بچه بی‌خبر بودم. فکر کنم تصوری رو که من از مادربودن داشتم از تماشای تلویزیون گرفته بودم؛ موقعی که بچه به‌طور شگفت‌انگیزی اکثر اوقات توی تختش خوابیده و به‌ندرت گریه می‌کنه!


وقتی توبی به دنیا اومد، این واقعیت که دیگه خبری از زندگی در لحظه و انعطاف‌پذیری ‌نیست یکنواختیِ ناشی از داشتنِ بچه، اینکه یکی از ما 24 ساعته کارهای بچه رو انجام بده، به این معنی بود که من گاهی احساس خشم و گاهی افسردگی یا هر دو داشتم.


حالا با گذشت دو سال، من هنوز از زندگی‌م لذت نمی‌برم. من و تونی درخصوص هیچ‌چیز دیگه‌ای غیراز توبی حرف نمی‌زنیم و اگه سعی کنم درباره‌ی چیز دیگه‌ای صحبت کنم، در کمتر از یه دقیقه دوباره درخصوص اون حرف می‌زنیم. می‌دونم که خودخواهم، اما این باعث نمی‌شه که دیگه احساس عصبانیت نکنم. راستش رو بخواید، فکر نمی‌کنم مدت زیادی با تونی و توبی زندگی کنم.

از مارک خواستم درباره‌ی دوران کودکی‌اش به من بگوید. تنها چیزی که توانست بگوید این بود که او علاقه‌ای به بررسیِ آن با من نداشت، چون دوران کودکی‌اش کاملاً عادی بوده است. به‌عنوان روان‌درمانگر، من «علاقه‌مند‌نبودن» را نشانه‌ای برای دوری‌کردن او از دوران کودکی‌اش دیدم. حدس ‌زدم که پدربودن باعث تحریک احساساتی در او شده است که می‌خواست از آن‌ها فرار کند.

از مارک پرسیدم منظورش از «عادی» چیست. به من گفت وقتی سه سال داشت، پدرش آن‌ها را ترک کرد و همان‌طورکه بزرگ می‌شد دیدارهای پدرش کم‌تر و کم‌تر شد. حق با مارک است: این دوران کودکی عادی‌ای است. بااین‌حال، به این معنا نیست که ناپدید‌شدنِ پدرش برایش اهمیتی نداشت.


از مارک پرسیدم که او از رفتنِ پدرش چه احساسی داشت و او به‌ یاد نمی‌آورد. به‌نظرم احتمالاً دردناک‌تر از آن بوده است که به ‌خاطر بسپارد و شاید راحت‌تر بود که مثل پدرش باشد و تونی و توبی را ترک کند، چون دیگر مجبور نبود جعبه‌ی احساسات مشکلش را باز کند. به او گفتم فکر می‌کنم باز‌کردن آن خیلی مهم است،درغیراین‌صورت او به نیازهای پسرش حساس نخواهد بود و آنچه را به خودش رسیده است برای پسرش به ارث خواهد گذاشت. از جوابش مطمئن نبودم که آیا منظور واقعی‌ام را فهمیده است یا نه.


شش ماه بعد، مارک را در کارگاه دیگری دیدم. به من گفت احساس افسردگی می‌کرده است و به‌جای نادیده‌گرفتن آن تصمیم گرفته است که درمان را شروع کند. در کمال تعجب، خودش را در اتاق مشاوره یافته بود که به‌خاطر رفتنِ پدرش گریه می‌کند و فریاد می‌کشد.


درمان به من کمک کرد تا احساساتم رو درخصوص رفتن پدرم برگردونم سرِ جایِ خودش، به‌جای اینکه فکر کنم برای بودن در این رابطه یا پدر‌شدن ساخته نشده‌ام.


نمی‌گم که هنوز احساس بی‌میلی یا حتی بعضی وقت‌ها انزجار ندارم، اما می‌دونم که این انزجار مربوط به گذشته‌ی منه. می‌دونم که به‌خاطر توبی نیست. حالا می‌فهمم علت اون‌همه توجهم به توبی چیه. به‌خاطر اینه که احساس خوبی داشته باشه، نه‌فقط الان، توی آینده هم. من و تونی اون رو غرق در عشق کردیم و خوشبختانه این یعنی وقتی بزرگ‌تر شد، این‌قدر عشق دریافت کرده بود که به دیگران بده. بنابراین احساس ارزشمندبودن خواهد کرد. من هیچ رابطه‌ای با پدرِ خودم ندارم. می‌دونم توبی چیزی رو از من دریافت می‌کنه که من از پدر خودم دریافت نکردم. ما زیربنای یه رابطه‌ی عالی رو داریم درست می‌کنیم.


دیدن علت کاری که می‌کنم، بیشترِ نارضایتیِ من رو به امید و شکرگزاری تبدیل کرده. حالا دوباره حس می‌کنم به تونی نزدیک‌تر شده‌ام. حالا بیشتر برای توبی حضور دارم و بهش علاقه‌مند هستم. این تونی رو آزاد کرده تا به چیزهایی غیراز توبی فکر کنه.


مارک با نگاه‌کردن به گذشته‌اش، قطع ارتباطش با توبی را بازسازی کرد ــ‌تمایلش برای ترک‌کردن اوـ تا اتفاقی را که در زمان حال می‌افتد درک کند. سپس توانست نگرشش را درباره‌ی بودن با پسرش تغییر دهد؛ طوری‌که انگار تا زمانی‌که غمِ خودش را آزاد نکرده بود، نمی‌توانست عشقش را رها کند.


عاشق و سربلند باشید