اهمیت نحوهی پاسخدادن و واکنش نشاندادن به احساسات فرزندانمان
هیچچیز مانند پدر و مادر شدن به ما نمیآموزد که انسانها پیشاز اینکه بتوانند فکر کنند «احساس» میکنند و اینکه بچهها و کودکان بیشاز هرچیز دیگری به احساساتشان وابستهاند. نحوهی پاسخدادن و واکنش نشاندادن به احساسات فرزندتان مهم است، زیرا دیدهشدن و درکشدن احساساتمان توسط افراد مهم زندگیمان پیشنیازی اساسی برای همهی انسانها، بزرگ و کوچک، من و شماست.
یک بچه تماماً احساس است. اینطور به شما بگویم: بقچهی احساس. ما همیشه تمام احساساتشان را درک نمیکنیم. گاهی باید مدتی طولانی آنها را آرام کنیم تا احساس آرامش کنند؛ اما با چنین عشقورزیای، شما بنیان سلامت عاطفیِ آیندهی فرزندتان را خواهید ساخت. اگر در چند سال اول زندگیشان احساساتشان را جدی بگیرید، کودک یاد خواهد گرفت اگر مسئلهای احساس بدی برایش به همراه داشت، اوضاع بهتر خواهد شد؛ بهخصوص اگر بتوانند با فرد دلسوزی درددل کنند.
اینکه شما بهدقت به احساسات فرزندتان پاسخ دهید، به او خواهد آموخت که رابطهی سالمی با احساسش داشته باشد، هر احساسی که دارد، از خشم و اندوه تا رضایت، آرامش، اوج لذت و سخاوت. این اساسِ سلامتِ روانیِ خوب است و به همین دلیل است که این بخش ( احساسات ) احتمالاً مهمترین بخش است.
یادگرفتنِ اینکه چگونه پذیرای احساسات باشیم
بیتوجهی یا انکار احساسات کودکان برای بهداشت روانیِ آیندهشان قطعاً مضر است. میدانم که شما، بهعنوان پدر یا مادر، حتی ممکن است ندانید که این کار را میکنید یا شاید این کار را انجام دهید، چون فکر میکنید به نفعشان است. هنگامیکه افراد دیگر، بهخصوص فرزندانمان، ناراحتاند، انکارکردن احساساتشان گاهی راهحل پیشفرض ماست. ممکن است درستترین کار به نظر برسد. ممکن است تلاش برای تحقیرکردن، قضاوتکردن، منحرفکردن یا سرزنشکردن احساساتشان کار درستی به نظر برسد. ما نمیخواهیم کسی که دوستش داریم ناراحت باشد و نیز نمیخواهیم با آغوش باز پذیرای ناراحتی یا خشمشان باشیم، ناراحتی و خشمی که ممکن است برای ما خطرناک و نگرانکننده باشد؛ انگار که ما بهنوعی این احساسات را تقویت میکنیم، اما وقتی احساسات را نمیپذیریم، آنها ناپدید نمیشوند. فقط در جایی پنهان میشوند؛ جایی که در آن بدتر میشوند و بعداً در زندگی مشکل ایجاد میکنند. به این فکر کنید: وقتی صدایتان شنیده نمیشود، چه زمانی باید با بلندترین صدا فریاد بزنید؟ احساسات باید شنیده شوند.
من نمیخواهم شما بهخاطر نحوهی واکنش نشاندادنتان به احساسات فرزندتان در گذشته احساس بدی داشته باشید، اما میخواهم تأکید کنم درککردن و جدیگرفتن و تأیید احساسات فرزندتان چقدر مهم است. شایعترین علت افسردگیِ بزرگسالان اتفاقی که درحالحاضر برایشان میافتد نیست، بلکه این است که در کودکی در رابطهشان با پدر و مادر یاد نگرفتهاند چطور آرام شوند. اگر به فردی بهجای اینکه درک شود و آرام شود گفته شده باشد که احساسش را رها کند یا اینکه از شدت گریه به خواب رفته باشد یا او را با خشمش تنها گذاشته باشند، ظرفیتش برای تحمل احساسات ناخوشایند یا دردناک کمتر و کمتر میشود،
درحالیکه ناسازگاریهای عاطفی بیشتر و بیشتر میشوند و تواناییشان برای تحمل آن احساسات افول میکند. مثل این است که فضا برای احساسات سخت خیلی کم است و تمام احساسات را باید در همین فضا فرو داد، پیشاز اینکه فضا پر شود و جای دیگری برای آنها موجود نباشد. وقتی همیشه والدینمان ما را آرام میکنند، احساساتمان هرچه که باشند بیشتر نسبتبه آنها خوشبین میشویم. این موضوع باعث میشود بعداً در زندگی کمتر درمقابل افسردگی و اضطراب آسیبپذیر باشیم. هیچ راه تضمینیای برای جلوگیری از مشکلات سلامت روان وجود ندارد، اما قطعاً نهادینهکردن این عقیده کمک میکند که با هر احساسی که داریم، هنوز مقبول هستیم و هر احساس بدی که داریم سپری خواهد شد.
به خاطر داشته باشید: همهی والدینها اشتباه میکنند و اصلاحکردن این اشتباهات از خودِ اشتباهات مهمتر است. بنابراین اگر شما تابهحال فکر کردهاید که بهترین روش برای اینکه کودکتان احساس بهتری داشته باشد این است که وانمود کنید عصبانیت یا ناراحتیشان را نمیبینید، نگران نباشید. میتوانید الگوی چگونگیِ پاسخ به احساسات فرزندتان را تغییر دهید تا آنها احساس کنند دیده و شنیده میشوند. در ابتدا که به این روش جدید عمل میکنید، ممکن است احساس عجیب یا حتی بیگانه بودن کنید، اما بهراحتی میتواند به روش عادی واکنشتان تبدیل شود. ابتدا به روش پاسخدادن به احساسات فرزندتان در گذشته فکر کنید. سه روش اصلی وجود دارد و روشتان اغلب ممکن است شبیه به نحوهی واکنشتان به احساساتتان باشد. بسته به احساس یا موقعیت، ممکن است از هرکدامِ این سه روش استفاده کنید.
سرکوبکردن
اگر سرکوبگر هستید، تمایل طبیعیتان این است که احساسات قوی را پس بزنید و وقتی با آنها روبهرو میشوید، بگویید «هیس» یا «شلوغش نکن، چیزی نیست» یا «شجاع باش».
اگر احساس کودک را بیاهمیت جلوه دهید، احتمال اینکه احساسات بعدیشان را با شما در میان بگذارند کمتر است، خواه شما آنها را بیاهمیت تلقی کنید یا نه.
بیشازحد واکنش نشاندادن
در طرف دیگر ترازو، ممکن است آنقدر با فرزندتان احساس همدردی کنید که بهاندازهی آنها عصبی شوید و با آنها گریه کنید؛ انگار که درد آنها درد شماست، بهجای آنکه درد آنها باشد. خیلی آسان دچار این اشتباه میشوید، مثل اولین روزهایی که فرزندتان را در مهدکودک میگذارید، قبلاز اینکه هر دوی شما به آن عادت کنید.
اگر شما به این صورت دچار احساسات فرزندتان شوید، آنها دیگر نمیخواهند احساسشان را با شما در میان بگذارند. ممکن است فکر کنند شما تحمل آن را ندارید یا با غرقشدن در احساساتشان به حریم شخصیشان هجوم بردهاید.
پذیرش
پذیرش یعنی شما احساساتتان را شناخته و آنها را تأیید میکنید. اگر میتوانید این کار را برای خودتان انجام دهید، انجامدادن آن برای فرزندتان نیز طبیعی است. شما میتوانید بدون واکنش بیشازحد، یک احساس را جدی بگیرید و پذیرا و خوشبین بمانید. ممکن است بگویید «اوه! عزیزم، ناراحتی. میخوای بیای بغلم؟ خب بیا پیشم. خیلی خب، اینقدر بغلت میگیرم تا حالت بهتر شه.»
اگر کودک بداند که دیده شده است و دلداری داده میشود، اما درمعرضِ قضاوت شما قرار نمیگیرد، بیشتر از اتفاقاتی که برایش میافتند به شما میگوید.
این چیزی است که کودک به آن نیاز دارد: اینکه پدر یا مادرشان پذیرای احساساتشان باشد. این یعنی شما کنار آنها و از احساساتشان آگاه هستید و آنها را میپذیرید؛ اما غرق در احساساتشان نمیشوید. این یکی از کارهایی است که رواندرمانگرها برای مراجعینشان انجام میدهند.
تواناییِ پذیرابودن یعنی دیدن عصبانیت در کودک، درک اینکه چرا عصبانیاند و شاید کمککردن به آنها در بیان آن، و همچنین پیداکردن راههای قابلقبول برای ابراز خشمشان، نه اینکه آنها را تنبیه کنیم یا ما نیز درگیر آن خشم شویم. این برای احساسات دیگر نیز صادق است.
همهی ما بهخاطر تجربیات دوران کودکیمان در اینکه با کدامیک از احساساتمان راحتتر هستیم باهم فرق میکنیم. بستگی به این دارد که افراد دیگر یا خودمان درحینِ رشدکردن چه تداعیاتی با آن نوع احساس ایجاد کردهایم. اگر شما در خانوادهای بزرگ شدهاید که بهطور معمولی با دعوا باهم ارتباط دارند، احتمالاً به صداهای بالا یا حتی فریادزدن عادت کردهاید. درواقع حتی ممکن است تداعیکنندهی عشق برای شما باشند. از طرف دیگر، اگر شما از خانوادهای میآیید که از هر درگیری فرار میکنند، ممکن است بهشدت با احساس خشم معذب باشید. اگر بازیچه قرار گرفته باشید، ممکن است نسبتبه مهربانی و عشق بیاعتماد باشید یا احساس ناراحتی کنید، چون انتظار دارید که فریبی بههمراه آن باشد.
تمرین: چقدر با احساساتتان راحت هستید؟
این تمرین روش خوبی برای شروع به فکرکردن دربارهی واکنشهای معمولیتان به احساسات است، هم در خودتان و هم در فرزندتان. یکییکی به احساساتی مانند ترس، عشق، عصبانیت، هیجان، احساس گناه، ناراحتی، و شادی فکر کنید. با کدامیک احساس راحتی بیشتری میکنید؟ با کدامیک احساس راحتی کمتری میکنید؟ کنارآمدن با کدامیک از آنها برایتان راحتتر است؟ اگر شاهد آن احساس در فرد دیگری باشید چطور؟
ما به احساسات نیاز داریم، حتی احساسات ناخوشایند. احساسات ناخوشایند را مثل چراغهای هشدار روی داشبورد بدانید. واکنشتان به چراغ هشداردهندهی بنزین که روشن است نباید این باشد که چراغ را بردارید تا دیگر چشمک نزند! برای عملکرد بهتر ماشین باید آن چیزی را که به آن نیاز دارد تأمین کنید. احساسات نیز همینطورند.
بهطورکلی، ما باید سعی کنیم از آنها غافل نشویم یا آنها را کمرنگ نکنیم، بلکه به آنها توجه کنیم و از آنها استفاده کنیم برای انجام آنچه نیاز داریم تا بتوانیم از آنچه میخواهیم آگاه باشیم و اگر مناسب باشند، به دنبالشان برویم.
اهمیت پذیرفتنِ احساسات
احساساتمان در هر کاری که انجام میدهیم و هر تصمیمی که میگیریم دخیلاند. نحوهی مدیریت احساساتمان تأثیرگذار است بر اینکه چگونه فرزندمان یاد میگیرد احساساتش را مدیریت کند.
احساسات و غرایز بهطور نزدیکی باهم مرتبطاند و اگر ما احساس کودک را انکار کنیم، غرایزشان را در خطرِ بیاعتبارکردنِ قرار میدهیم. غرایز کودکان به آنها امنیت میدهند. بهعنوان مثال، در کتابِ چگونه صحبت کنیم تا بچهها گوش کنند و چگونه گوش دهیم تا بچهها صحبت کنند، نویسندهها داستان کودکی را تعریف میکنند که با دوستانش به استخر محلی میرود، اما خیلی زود به خانه بازمیگردد. مادرش میپرسد: «چرا اینقدر زود و تنها برگشتی؟» دختر توضیح میدهد که پسر بزرگتری در استخر بود که میخواست وانمود کند سگ است و پاهای آنها را لیس بزند. بهنظر دوستانش کار بامزهای بود، اما برای او احساس بدی داشت. من معتقدم که بهاحتمال زیاد دوستانش با شنیدن جملاتی مانند «احمق نباش، شلوغش نکن»، یاد گرفتهاند که به چیزهای خاصی واکنش نشان ندهند. ازسوی پدر و مادرشان یاد گرفتند به همهچیز واکنش نشان ندهند، بهجای اینکه تشویق شوند احساساتشان را جدی بگیرند. اگر اینطور باشد، امنیتشان به خطر میافتد. خیلی راحت است که ترس یک کودک را مثلاً برای امتحان غذای جدید جدی نگیرید. اگر بهجای گوشدادن به آنها بگوییم که احمق نباشند، این خطر وجود دارد که آنها فکر کنند اگر احساسی را که دارند جدی بگیرند احمق هستند، درحالیکه اصلاً احمقانه نیست.
خدا میداند، ممکن است فکر کنید انجامدادن تمام کارهایی که برای غذادادن به بچه و تمیز و سالم نگهداشتن او باید انجام دهیم، بهاندازهی کافی سختاند. حالا انگار اینها کافی نیستند و باید احساس آنها را هم درک کنیم؟ اما گرچه من از «توصیهها» و «ترفندهای زندگی» بدم میآید، اگر یک ترفند بزرگ وجود داشته باشد این است: با احساسی که کودک دارد جنگ نکنید. پسر هشتسالهتان ممکن است بگوید: «نمیخوام برم مدرسه.» وقتی عجله دارید و نگران کارهایتان هستید، جوابی که ممکن است بهراحتی از دهانتان خارج شود، این است: «تو میری مدرسه، همین که گفتم»؛ اما شنیدن این جمله: «حالا واقعاً از مدرسه بدت میآد؟» برای کودکتان آسانتر است، زیرا بهجای تمامکردن بحث، سر صحبت را باز میکند.
نادیدهگرفتن احساسات کودک هیچوقت راه سریعتری نیست. بهعنوان مثال، معمولاً عجله داریم، بنابراین کودک نوپا را با زور میگیریم تا کاپشن را تنش کنیم و او از آن خوشش نمیآید. پس، از او میخواهیم که خودش کاپشن را بپوشد؛ اما او دیگر نمیخواهد آن را بپوشد. پس میبینید که بهتر است با احترام به آنها و پذیرفتن احساساتشان، زمان را در اولویت قرار دهید. این یعنی بهجای اینکه او را بهزور بگیرید، به او هشدار دهید که وقت پوشیدن کاپشنش است. سپس نگاه کنید، گوش دهید و احساسی که دارد را به او منعکس کنید. اگر از پوشیدن کاپشن امتناع کند، ممکن است بگویید: «تو از اینکه زیاد گرمت باشه بدت میآد، بهخاطر همینه نمیخوای کاپشنت رو بپوشی. خیلی خب، وقتی رفتیم بیرون و سردت شد میپوشیمش.» اگر همیشه صبحها عجله دارید،زودتر بیدار شوید تا این فرصت را داشته باشید که به سرعتِ کمترِ فرزندتان احترام بگذارید و احساساتشان را درک کنید. دراینصورت، زندگی دیگر جنگ نیست.
مادری بهنام کِیت به من گفت که وقتی پسرش، کریس ، نوپا بود، چند بار در روز چیزی او را ناراحت و گریه میکرد.
معمولاً مسئله چیزی بود که بهنظر من خیلی بیاهمیت بود، مثلاً بارون میبارید یا یهکم لیز خورده بود یا وقتی بهش گفتم که شناکردن با پنگوئنها توی باغوحش ممنوعه. سعی کردم فهمیده باشم، چون میدونستم چیزی که برای من بیاهمیته ممکنه برای یه نوپا مثل فاجعه باشه. اما وقتی چهار سالش بود و هنوز هم این اتفاق میافتاد، کمکم داشتم فکر میکردم که کریس هیچوقت آدم منعطفی نمیشه. فکر کردم شاید زیادی نرمش نشون دادم. شاید بهتره بهش بگم یه مسئلهی کوچک رو خیلی بزرگش میکنه. چیزی که نذاشت این کار رو بکنم این بود که یادم اومد چقدر احساس بدی داشتم وقتی پدر و مادرم سرزنشم میکردند که احمقم یا باید بزرگ بشم.
حالا کریس شش سالشه و حالا متوجه شدم که روزها میگذره و اون اصلاً گریه نمیکنه. چیزی که قبلاً بهخاطرش اشک میریخت حالا باهاش کنار میآد. مثلاً میگه: «اشکالی نداره مامان، درستش میکنیم» یا «وقتی زانوهام درد میکنه بغلم کن، توی یه دقیقه خوب میشه.» این تغییر آروم و نامحسوس اتفاق افتاد. خیلی خوشحالم که همچنان احساساتش رو درک کردم و آرومش کردم.
اگرچه احتمالاً در آن زمان بسیار زمانبر به نظر میرسید، اما کِیت مناسبترین راه را انتخاب کرد. وقتی فرزندانمان را بهخاطر احساس بدی که دارند سرزنش میکنیم، دو دلیل برای گریهکردن به آنها میدهیم: چیزی که در ابتدا بهخاطرش ناراحت بودند و همچنین، حالا احساس بدی دارند؛ چون والدینشان عصبانیاند و هنوز احساس ناراحتی میکنند. با روش آرامکردن گریه و درککردن بهجای درگیرشدن پیش بروید. اگر شما احساسات کودک را جدی بگیرید و در مواقعی که نیاز دارند آنها را آرام کنید، بهتدریج یاد میگیرند که آرامکردن را نهادینه کنند و درنهایت میتوانند آن را برای خودشان انجام دهند.
بیشتر بخوانید:
اگر در زندگیِ خودتان بهخاطر داشتن احساسات ناخوشایند محکوم شدهاید، اجرای همان مدل برای فرزندتان بسیار آسان است. چیزی که ممکن است مانع از این اشتباه شود این است که درست مثل کِیت زمانی را بهخاطر بیاورید که خودتان بهخاطر ناراحتبودن محکوم شدید. ناراحتبودن بخشی از
زندگی است؛ اما اگر آن احساس سرزنش بهخاطر ناراحتبودن حتی در بزرگسالی هنوز با شماست، ممکن است وقتی اتفاق بدی افتاد بهخاطر گریهکردنتان عذرخواهی کنید.
اگر مثل کِیت والدینتان احساساتتان را انکار کردهاند، پذیرفتن احساسات فرزندتان بهجای سرزنشکردن او ممکن است سخت باشد. مثل دلبهدریازدن است و این حقیقت دارد که شما درحالِ شکستنِ پیوندِ زنجیرهی عاطفیِ اجدادیتان هستید. اما به یاد داشته باشید، شما بنیان سلامت روانیِ فرزندتان را پیریزی میکنید. ضمناً لغزشهایی در واکنشِ بیشازحد یا کمتوجهی، بهخصوص زمانیکه اغلبِ آنها اصلاح میشوند، برای همیشه زندگیِ کودک را نابود نمیکنند.
راحتبودن با احساساتتان، هرقدر هم که شدید باشند، کلید تواناییِ پذیرش احساسات و آرامکردن فرزندتان است. اگر احساساتتان را بیاهمیت تلقی کنید، نمیتوانید پذیرای احساسات فرزندتان باشید.
اگر عصبی شوید، حتی نمیتوانید احساساتتان را کنترل کنید، چه برسد به فرزندتان.
شاید لازم باشد کنارآمدن با احساساتتان را تمرین کنید، نه اینکه آنها را سرکوب کنید یا عصبی شوید؛ بلکه احساستان را بشناسید و راههایی برای آرامکردن خودتان بیابید یا کمک اطرافیان را برای آرامکردنتان بپذیرید. یک راه برای انجام این کار این است که با تعریفکردن خودتان، احساستان را تعریف کنید. میتوانید همین کار را برای فرزندتان انجام دهید. بنابراین بهجای اینکه بگویید: «من ناراحتم» یا «تو ناراحتی»، بگویید: «من احساس ناراحتی میکنم» یا «انگار شما احساس ناراحتی میکنید.» استفاده از این زبان به این معنی است که شما احساس را تعریف میکنید، بهجای اینکه با آن همزادپنداری کنید. این کار کوچک تفاوت بزرگی ایجاد میکند.
همچنین مهم است عادت داشته باشید دربارهی احساساتتان صحبت کنید، هم احساسات خودتان و هم فرزندتان. با بالغشدن کودکان، بخش منطقیِ مغز غالبتر میشود، نه اینکه آنها فقط منطقی بشوند (انسانها همیشه احساسی خواهند بود)؛ اما میتوانند یاد بگیرند که از تصاویر و نقاشی و زبان برای بیان و درک احساسی که دارند استفاده کنند. با این کار، احساساتشان در خدمتشان هستند، نه اینکه آنها تحت فرمان احساسات باشند. زمانیکه فرزندتان احساساتش را ابراز میکند، قراردادن احساسات در قالب کلمات و نقاشی به شما برای نظمدادن و سردرآوردن از آنها کمک میکند.
اینکه بگوییم «بهنظر خوشحال میآی» آسان است، اما درک احساسات ناخوشایند یا احساسی که دوست ندارید فرزندتان داشته باشد سختتر است. اگر کودک گریه میکند چون قبلاز ناهار به او بستنی ندادهاید، پذیرفتن احساسات ناخوشایند به این معنا نیست که شما به آنها بستنی بدهید یا اینکه شغلتان را رها کنید تا آنها دیگر مجبور نباشند به مهدکودک بروند یا تسلیم هرآنچه شوید که آنها را ناراحت میکند؛ معنیاش این است که احساساتشان را جدی بگیرید، آنها را هنگام تصمیمگیری به حساب آورید، و برای آرامکردنشان کمک کنید، نه با انکار یا پرتکردن حواس، بلکه با پذیرش و درک. همچنین فرار نکنید و از آنها فاصله نگیرید. پذیرفتن احساساتی که شما دوست نداشتید تا فرزندتان داشته باشد ممکن است در ابتدا پرمخاطره به نظر بیاید، مانند تنفر از خواهر و برادر یا سرزدن به مادربزرگ؛ اما اگر فرزندتان احساس کند دیده و درک میشود، یکی از چیزهایی کم میشود که بهخاطرش اعتراض و گریه میکند.
دکتر «تام بویْس» در کتابش با نام ارکیده و قاصدک که در ژانویهی ۲۰۱۹ منتشر شد، درخصوص این موضوع صحبت میکند که چگونه او و همکاران محققش پساز زلزلهی کالیفرنیا که در سال ۱۹۸۹ اتفاق افتاد درحالِ جمعآوری اطلاعاتی بودند برای بررسی تأثیر استرس شروع مدارس بر سیستم ایمنی کودکان. در ابتدا محققان ترسیده بودند، زیرا این عامل استرسزا تحقیقشان را به خطر میانداخت؛ اما تصمیم گرفتند تا با تحقیق دربارهی تأثیر زلزله روی سیستم ایمنی کودکان از آن بهنفع خودشان استفاده کنند. برای همهی
بچهها یک بسته مدادرنگی و مقداری کاغذ ارسال شد و از آنها خواستند تا «زلزله را نقاشی کنند». برخیاز کودکان تصاویر شاد و سرزندهای از این فاجعه میکشیدند، درحالیکه بقیه نگرانی در نقاشیهایشان نشان دادند و جنبههای وحشتناک زلزله را به تصویر کشیدند. انتظار دارید کدام گروه از کودکان پساز زلزله سالمتر بمانند؟ کودکانی که تصاویر شاد و خوشبینانهای از زلزله کشیدند بهمراتب بیشتر از آنهایی که ترس، آتشسوزی، تلفات، و فاجعه را به تصویر کشیدند متحمل بیماریهای تنفسی شدند. دکتر بویس این را چنین معنا کرد که این ویژگی انسان درطولِ تاریخ، یعنی بیانکردن خود ازطریق گفتن داستان و ازطریق هنر، روشی برای مالکیت بر چیزهایی است که ما را میترسانند؛ زیرا هرچه بیشتر احساسمان را درخصوص این چیزها بیان کنیم، بهتدریج کمتر ترسناک میشوند. ما غم خودمان را بیان میکنیم،اگرچه ممکن است این کار سخت باشد، زیرا هر بار که آن را بیان میکنیم، غم تاحدودی کمتر میشود.
در این مقاله، دکتر بویس درخصوص این صحبت میکند که برخی کودکان فوقالعاده حساساند و محیط تأثیر زیادی بر آنها میگذارد. او اینها را «ارکیده» مینامد. کودکان دیگر ذاتاً قویترند و او آنها را «قاصدک» مینامد. معلوم نیست که فرزندتان قاصدک است یا ارکیده، اما قاصدکها نیز از اینکه به احساساتشان گوش داده شود سود میبرند. مهم است که والدین نسبتبه احساسات یک ارکیده حساس باشند و همهی ما، خواه قاصدک یا ارکیده، از اینکه احساساتمان دیده و تأیید و درک شود سود ببریم؛ حتی اگر در شرایط یکسان، واکنش متفاوتی داشته باشیم.
مطالعه موردیِ زیر دربارهی کودکی بهنام لوکاس از دستهی ارکیده است که والدینش، مانند اغلب خانوادههای امروزی، هر دو باید کار میکردند. این روزها بسیاری خانوادهها از نعمت ماندنِ یکی از والدین در خانه و همیشه دردسترسبودن بیبهرهاند و اگر ماندن در خانه با خلقوخوی شما سازگار نباشد، ممکن است باعث احساس ناکامی در شما شود. کودک ترجیح میدهد والدینی شاد داشته باشد تا والدینی که خود را فدا کنند و افسردهاند. بنابراین من اصلاً نمیگویم که یکی از والدین باید در خانه بماند. حرف من این است که اجازه بدهید فرزندانتان دربارهی دنیایشان و هر مناسبات خانوادگی احساساتشان را داشته باشند، نه اینکه آنها را انکار کنند. دلیلش این است که اگر تمام احساسات کودک مجاز باشند و نهفقط احساسات بیدردسرشان او نهتنها ظرفیت بیشتری برای شادی خواهد داشت بلکه، اگر تفسیر دکتر از تحقیق زلزلهی سال ۱۹۸۹ درست باشد، آنها با تواناییِ بیان احساسشان و اینکه احساساتشان شنیده و درک شود، سیستم ایمنیِ قویتری نیز خواهند داشت. ما چون عاشق فرزندانمان هستیم، آنقدر میخواهیم آنها خوشحال باشند که ممکن است در دام انکار احساساتشان بیفتیم. من امیدوارم که تحقیق دکتر بویس و داستان زیر به ما یادآوری کند که این عاقلانهترین روش نیست.
خطرِ نپذیرفتنِ احساسات؛ مطالعهای موردی
اَنیس و جان افراد مهربان و خونگرمیاند که به یکدیگر و به پسرشان لوکاس که دهساله است متعهدند. هر دوی آنها صاحب کسبوکار کوچک خودشان هستند و برای کسب اعتبار و پایگاههای مشتریانشان سخت تلاش کردهاند. آنها آپارتمانی خریدهاند و خوشحالاند که این سرمایهگذاری را بهعنوان بخشی از امنیت آیندهشان خواهند داشت؛ اما دائماً ازنظر مالی احساس ناامنی میکنند.
موقعی که لوکاس کوچک بود به مهدکودک رفت، اما آنجا طاقت نیاورد؛ بنابراین پدر و مادرش برای مراقبت از او یک سری پرستار بچه استخدام کردند. در آن وضعیت مالی، چارهی دیگری جز پرستار بچه نمیدیدند. پرستارها لوکاس را به مدرسه میبردند، بعداز مدرسه دنبالش میرفتند، و در تعطیلات مدرسه کنارش بودند. در فواصل بین آمدن پرستارها، مادربزرگِ لوکاس و دوستان هم کمک میکردند. انیس و جان اطمینان حاصل میکردند که آخرهفتهها خانوادگی باهم وقت بگذرانند و لوکاس بهاندازهی کافی خوشحال به نظر میرسید. هر دو در عینِ عشقورزی و توجه به لوکاس، به فکرش و مشتاق دیدنش بودند؛ هرچند اغلب وقتی به خانه میرسیدند او خواب بود. اگر لوکاس میخواست بیشترشان را ببیند، قول میدادند آخر هفته او را به مهمانی ببرند. حال لوکاس خوب به نظر میرسید.
بله، حال لوکاس خوب به نظر میرسید، تا اینکه در دهسالگی سعی کرد خودش را از پنجرهی طبقهی ششم به پایین بیندازد. تنها چیزی که مانع پریدنش شد این بود که جان چیزی را فراموش کرده بود؛ به همین خاطر به آپارتمان بازگشته بود و موفق شد او را به داخل بکشد. پرستار در آشپزخانه درحالِ شستن ظرفها بود. خب، میدانم که شنیدن این موضوع وحشتناک است و باید تأکید کنم که برای کودکی مثل لوکاس که در شرایط نسبتاً خوبی بود، اقدام به خودکشی غیرعادی است.
پدر و مادر لوکاس از کارشان مرخصی گرفتند تا با او باشند، چون میدانستند این وضعیتی اضطراری است. آنها اصلاً خبر نداشتند لوکاس آنقدر افسرده است. جان به من گفت: «گمون میکنم ما فقط چیزهایی رو میدیدیم که میخواستیم ببینیم.» جان همچنین دربارهی استفاده از داروهای ضدافسردگی که پزشک عمومی دربارهشان صحبت میکرد مطمئن نبود. احساسی درونی به او میگفت که مشکلی وجود دارد و کورکردن احساسات لوکاس با دارو بهنظرش کار درستی نمیآمد. او لوکاس را پیش درمانگر خصوصی برد.
گاهی لوکاس تنها و گاهی با یکی از والدینش به دیدن درمانگر میرفت. لوکاس با درمانگر دربارهی روزهایی صحبت میکرد که در تعطیلات گذرانده بود، زمانیکه از خانهی دوستان به خانهی مادربزرگ و بعد به خانه نزد پرستار فرستاده میشد. احساس میکرد باعث مزاحمت شده است، زیرا صدای والدینش را شنید که پشت تلفن سعی میکردند برنامهی مراقبت از او را تنظیم کنند. به نظر میرسید کار بسیار سختی برای آنهاست. از سویی، میدانست که والدینش او را دوست دارند، زیرا آنها همین را به او میگفتند، اما احساسکردنش برایش دشوار بود. او گفت: «بعضی روزها فقط احساس میکردم پاسکاری میشم.»
او همچنین به درمانگر گفت وقتی به یکی از پرستارها دلبسته میشد، او میرفت و یکی دیگر جایش را میگرفت. احساس بدی داشت؛ زیرا او برخیاز آنها را فراموش کرد، اگرچه واقعاً دوستشان داشت. این باعث شد تا احساس کند آنها هم او را فراموش کردهاند.
او به یاد نمیآورد که افسردگیاش از چه وقت شروع شد. او حتی نمیدانست افسرده است. وقتی سعی کرده بود به انیس و جان بگوید چه احساسی دارد، شنیدنش برایشان سخت بود؛ بنابراین سعی کرده بودند حواسش را پرت یا او را خوشحال یا سریعاً با او مخالفت کنند.
ما بهعنوان والدین بیشاز هرچیز میخواهیم فرزندانمان شاد باشند. بنابراین وقتی آنها شاد نیستند، میخواهیم آنها و خودمان را متقاعد کنیم که شادند. این ممکن است باعث شود در کوتاهمدت احساس بهتری داشته باشیم، اما باعث میشود فرزندانمان احساس کنند شنیده و دیده نمیشوند و احساس تنهایی کنند.
جان: قبلاً اگه لوکاس میگفت یا نشون میداد که خوشحال نیست، بهش مثلاً میگفتم «ناراحت نباش، شنبه میریم باغوحش» یا «برات یه بازی ویدئوییِ جدید میخرم.» وقتی این موضوع رو پیش درمانگر مطرح کردیم، فهمیدیم که برداشت لوکاس از حرفهای من این بود که دارم دعواش میکنم.
میخوام بگم «نه اینطور نیست»؛ اما درمانگر با ملایمت نمیذاره و ازم میخواد حرف لوکاس رو تأیید کنم.
احساس میکردم اگه قبول کنم که خونهنبودنِ من وقتی لوکاس از مدرسه برمیگرده اون رو ناراحت میکنه، با این کارم اون رو بیشتر ناراحت میکنم. سخت بود، اما بهخاطر اون زنگ هشدارِ مهم واقعاً مجبور بودیم یه تغییراتی ایجاد کنیم. بهخاطر همین، کاری رو که درمانگر گفت انجام دادیم.
وقتی لوکاس گفت احساس ناراحتی داره، یاد گرفتم ازش بپرسم اون حس چجوریه یا کجا این احساس بهش دست داده یا آیا دلیلش رو میدونه. وقتی احساساتش رو قبول کردیم بهجای اینکه انکار بشه، احساس کرد بهش گوش داده میشه و در کمال تعجب این باعث شد حالش بهتر بشه.
همچنین یاد گرفتیم که فقط گفتنِ دوستت دارم به لوکاس کافی نیست. ما باید بهش نشون بدیم که اون اولویت ماست و همینطور هم هست؛ بهخاطر همینه اینقدر سخت کار میکنیم. ما باید با بودن در کنار اون بهش نشون بدیم که دوستش داریم، نهفقط ازطریق اسکایپ بهش بگیم «شببهخیر» یا آخر هفتهها ببریمش مهمونی.
من یه وام گرفتم تا بتونم یه ماه توی خونه با لوکاس باشم. ما بیرون رفتیم، کارتون تماشا کردیم، پیش درمانگر رفتیم. لوکاس زیاد حرف نمیزد، اما وقتی حرف میزد من گوش میدادم. دکترش به من یاد داد بدون تلاش برای اصلاحکردن، فقط گوش بدم و من اون ماه سعی کردم اون روش رو اجرا کنم.
لوکاس حالا برگشته مدرسه. ما هماهنگ میکنیم یکیمون حتماً تا ساعت شیش خونه باشه. بهخاطر همین هر روز بعدازظهر دو ساعت اولین اولویت یکی از ما میشه. باهم شام درست میکنیم، بازی میکنیم، یا فقط تلویزیون تماشا میکنیم. میخوام بگم توی اون دو ساعت، من اصلاً به موبایلم نگاه نمیکنم. سعی میکنم این کار رو نکنم.
تحمل این مسائل برای اَنیس سختتر بوده است. از اینکه متوجه نشده بود لوکاس چقدر ناراحت بوده احساس بسیار بدی دارد. از این فکر وحشت میکند که ممکن بود او را از دست بدهند یا بهشدت آسیب ببیند.
احساس گناهی که ما والدین داریم به ما و فرزندانمان کمکی نمیکند؛ قبولکردن اشتباهاتمان و تغییرکردن است که کمک میکند. همانطورکه درطولِ این مقاله تأکید خواهم کرد، هیچکدام از ما کامل نیستیم و همه اشتباه میکنیم. اشتباه اهمیت ندارد، چگونگیِ اصلاحکردنش مهم است. شکافهایی که مشکلاتی در روابطمان با فرزندانمان و سلامت روانی آنها ایجاد میکنند تنها درصورت اصلاحنشدن مشکلاند. همچنین میخواهم تأکید کنم چیزی که درمانگر و لوکاس به آن پی بردند این بود که مشکل اصلیْ سرکاررفتن پدر و مادر لوکاس نبود، بلکه احساسی بود که نسبتبه این قضیه داشت و آن را تنهایی بر دوش میکشید. درست مانند کودکانی که زلزله را تجربه کردند: زلزله نبود که برخیاز کودکان را بیمار کرد، بلکه مسئله این بود کودکانی که میتوانستند کاملاً احساسشان را دربارهی فاجعه ابراز کنند سیستم ایمنیِ بدنشان آنها را ایمنتر نگاه میداشت.
بهگمانم، احساس گناه اَنیس ممکن است به نقشهای جنسیتیِ سنتی مربوط باشد؛ اینکه احساس میکند بیشتر از جان درقبالِ لوکاس مسئولیت دارد. قطعاً والدین به یک اندازه درقبالِ فرزندانشان مسئولیت دارند، اما فرارکردن از سنتهای چندین نسل دشوار است. به این معنا نیست که نباید آنها را دور انداخت. این چیزها نیاز به بحث دارند تا اعضای مختلف یک خانواده تصورات متفاوتی نداشته باشند.
امیدوارم اَنیس بتواند در آینده احساس خوبی داشته باشد، چون او و جان فهمیدند چه نقشی در احساس لوکاس داشتهاند و آن را اصلاح کردند. هر دو یاد گرفتند چطور احساسات و تجربیات را بپذیرند و حالا برای لوکاس، برای خودشان، و برای یکدیگر این کار را بهخوبی انجام میدهند.
خدا را شکر، اکثر بچهها خودکشی نمیکنند، اما منتظر زنگهای هشدار نباشید، مثل دچارِ مشکل شدن در مدرسه، عصبانیت، خودآزاری، افسردگی یا اضطراب تا به فرزندتان نشان دهید که به فکر او هستید و اینکه احساساتشان باید جدی گرفته شوند. آنها را تشویق کنید تا احساسشان را به تصویر بکشند یا دربارهشان حرف بزنند و بعد آن احساسات را بپذیرید. مهم است به آنها نشان دهید که احساسشان اهمیت دارد.
کلمات بهتنهایی تأثیر زیادی ندارند؛ تأثیر اَعمال بیشتر است. عشقورزی به کودک را نمیتوانید به دیگران بسپارید؛ تا حدودی پرستاری از بچه را میتوانید ولی عشق را نه. همچنین نمیتوانید عشقورزی را به تعویق بیندازید: تا آخر هفته صبر نخواهد کرد؛ بچهها هر روز به آن عشق ازسوی حداقل یکی از والدینشان نیاز دارند. روانپزشک و روانکاو کودک، «دونالد وینیکات» هنگام تماشای بازی قایمموشکِ کودکان متوجه شد «مخفیشدن لذتبخش است، اما پیدانشدن فاجعه است.» این در زندگی نیز صادق است. ما ممکن است در بزرگسالی یا کودکی، بعضی اسرار را دوست داشته باشیم، اما اگر هیچکس واقعاً ما را آنطورکه هستیم، جایی که هستیم و زمانیکه آن را میخواهیم نبیند، ممکن است منجر به فاجعه شود.
شکاف در رابطه و اصلاح و احساسات
وقتی به احساسات فکر میکنید، شکاف در رابطه و اصلاح را به یاد آورید. ایکاش میتوانستم بگویم هرگز با بچهی خودم خشن صحبت نکردهام یا اینکه هرگز احساساتم را بر احساسات فرزندم مقدم نکردهام. البته که این کار را کردهام، همانطورکه پدر و مادرم قبلاز من این کار را انجام داده بودند؛ اما تفاوت بین روش تربیتی که من با آن بزرگ شدم و روش تربیتی دخترم این است که پدر و مادرم هرگز اعتراف نکردند که رفتارشان غیرموجه بوده است یا اشتباه کردهاند. حتی وقتی من بزرگ شدم، پدر و مادرم اگر با من ناعادلانه رفتار میکردند یا ثابت میشد که درخصوص چیزی اشتباه کردهاند، هرگز از من معذرتخواهی نمیکردند. میدانستم که این رفتار را دوست ندارم؛ بنابراین آگاهانه تصمیم گرفتم تا آن را تکرار نکنم.
علیرغم نیت خوبم، گاهی طوری رفتار کردم که پشیمان شدم. وقتی در آن لحظه یا بعدها متوجه میشدم، همیشه از دخترم عذرخواهی میکردم یا طرز فکر و برخوردم با آن چیز را تغییر میدادم. من و پدرِ دخترم وقتی رفتارمان کمکی نمیکرد، تغییراتی ایجاد میکردیم و وقتی دچار لغزش میشدیم، به دخترمان اعتراف میکردیم. نمیدانستم این کار چه تأثیری بر او خواهد داشت. این آزمایش بود: ایجاد پیوندی جدید در زنجیرهی عاطفیِ خانواده، ولی خیلی زود متوجه شدم.
یک روز بعدازظهر، وقتی فِلو حدوداً چهار سال داشت، در آشپزخانه مشغول خوردن یک تکه کیک بود و گفت: «مامان، ببخشید که توی ماشین اینقدر بداخلاق بودم. گشنه بودم. حالا حالم خوبه.» او داشت معذرتخواهی میکرد. او داشت به رفتارش فکر میکرد و برای بازسازیِ شکافِ رابطه تلاش میکرد. هیجانزده بودم. هرگز فکرش را نمیکردم که تقبل مسئولیت رفتار بدِ خودم، بهجای اینکه آن را توجیه کنم یا فرد دیگری را سرزنش کنم، به این معناست که او هم یاد خواهد گرفت تا همان کار را انجام دهد.
ولی البته که این کار را میکرد. کودکان هم مثل بقیهی ما تمایل دارند کاری را انجام دهند که در حق خودشان انجام شده است. حساسبودن به احساسات و بازسازیِ شکاف در رابطه همیشه بهتر از فرار و نبرد و بُردوباخت است.
دفعهی دیگری که به یاد دارم هیجانزده شدم اولینباری بود که دخترم گفت: «دارم عصبانی میشم.» او بهجای اینکه عصبانیتش را در رفتارش بروز بدهد، آن را در قالب کلمات بیان کرد. توانستم به او بگویم: «آره، خیلی اعصابخردکنه، مگه نه؟» و او یاد گرفت دربارهی احساسش حرف بزند، بهجای آنکه اوقاتتلخی کند.
همدردی، نه درگیرشدن
دِیوْ، پدرِ نوآی چهارساله، از اینکه دخترش عادتهای همیشگیاش را رها نمیکرد کلافه شده بود. بدش میآمد وقتی دخترش به چیزی نمیرسید که آن را میخواست، قشقرق به پا میکرد؛ مثلاً وقتی نمیتوانست در جای موردعلاقهاش در ماشین بنشیند. با او جرِبحث میکرد یا با چربزبانی او را متقاعد میکرد تا منعطفتر باشد، اما معمولاً نتیجهاش فقط این بود که از دست یکدیگر عصبانی میشدند.
دِیو از من پرسید چه کاری باید انجام بدهد تا نوآ یاد بگیرد سازگار باشد و من اهمیت پذیرش احساسات را توضیح دادم. او تصمیم گرفت آن را امتحان کند:
بعضیاز دوستهای نوآ توی فامیل دوست داشتن یه دوری بزنن و یکیشون بیخبر روی صندلیِ همیشگیِ نوآ نشست. نوآ شروع کرد به گریهکردن. من معمولاً یا میگفتم «شلوغش نکن، یه جای دیگه بشین» یا از پسرعموش میخواستم صندلیش رو عوض کنه. اما این بار خم شدم تا در یک سطح باشیم و آهسته و باملایمت بهش گفتم: «خیلی برات سخته که مکس رو روی صندلی خودت ببینی. میخوای اونجا بشینی، مگه نه؟»
گریهش کمی آرومتر شد و به من نگاه کرد. من واقعاً دلم براش سوخت و احساس کردم اون این رو توی صورتم دید. بهش گفتم دفعهی بعد میتونه اونجا بشینه و پرسیدم: «حالا کجا میخوای بشینی؟ کنار پنجره یا روی صندلی کودکِ جلو؟» در کمال تعجب دیدم که رفت روی صندلیِ کودک و کمربندش رو بست و با خوشحالی شروع کرد به حرفزدن.
سرزنشکردنِ نوآ و وادارکردنش به کاری فقط او را لجبازتر کرده بود. وقتی دید پدرش واقعاً با او همدردی میکند، دیگر بر خواستهی خودش اصرار نکرد. دیو احساسات نوآ را قبول کرد. مانند رانندگی روی یخ است، اگر فرمان را در جهت مخالف لغزش لاستیکها بچرخانید، اتومبیل به لغزیدن در همان مسیر ادامه میدهد؛ اما اگر فرمان را در جهت موافق لغزش بچرخانید و لاستیکها را در راستای حرکت قرار دهید، کنترل خودرو را دوباره به دست میآورید و میتوانید از این لغزیدن رهایی یابید.
یکی از مواقع بسیار سخت برای پذیرش احساسات فرزندتان زمانی است که خودتان احساس دیگری دارید. بهعنوان مثال، شاید کودک هفتسالهتان آهِ عمیقی میکشد و میگوید: «ما هیچوقت بیرون نمیریم.» ممکن است شما مقابله کنید: «ولی ما همین هفتهی پیش رفتیم لِگولَند» یا «ما همیشه میریم بیرون.» ممکن است احساس عصبانیت کنید بهخاطر اینکه ظاهراً کسی قدرِ زحمت و هزینهای را نمیداند که برای بردنِ فرزندتان به پارک صرف کردهاید.
انکارِ احساسات فرزندتان میتواند شروعِ دورشدن او از آن شخصیتی باشد که شما میخواهید رابطهای عاشقانه و مادامالعمر با او داشته باشید؛ شخصی که شادبودنش واقعاً برایتان اهمیت دارد. تغییردادنِ واکنشتان ممکن است احساسی غیرعادی داشته باشد، اما همهی ما وقتی احساسمان پذیرفته شود و سرزنش نشویم، احساس بهتری داریم و کودکان نیز از این قاعده مستثنا نیستند. درک کنید که فرزندتان فقط سعی میکند احساسی را که دارد به شما بگوید و از صحبت دربارهی احساساتشان بهعنوان فرصتی برای ارتباط با آنها استفاده کنید، نه دورکردن آنها از خودتان.
انکار، ناراحتی آن را از بین نمیبرد، بلکه فقط آن را به سطحی عمیقتر میفرستد. بیایید به مثال خودمان برگردیم.
- کودک: ما هیچوقت بیرون نمیریم.
- بزرگسال: انگار حوصلهات سر رفته و کلافهای.
- کودک: آره، تمام روز توی خونه بودیم.
- بزرگسال: آره همینطوره. دوست داری چی کار کنی؟
- کودک: دوست دارم دوباره برم لِگولند.
- بزرگسال: خوش گذشت، مگه نه؟
- کودک: آره.
کودک بهاحتمال زیاد از این مکالمه احساس رضایت میکند و کمتر احتمال دارد که به جرِبحث تبدیل شود. فرزندتان احمق نیست. او میداند که نمیتواند هر روز در لِگولند باشد؛ اما او نیاز دارد والدینش بدانند که او میخواهد با آنها باشد و این را با آنها احساس کند. مسئله آرامکردن احساسات آنهاست در هنگام یادگرفتن این درسِ ناخوشایند که زندگی همیشه برطبقِ میلشان نیست.
این برای همه، کودک و بزرگسال، صادق است: وقتی احساس بدی داریم نیازی به اصلاحشدن نداریم. میخواهیم با ما همدردی کنند، نه اینکه درگیر شوند. میخواهیم یک نفر دیگر احساس ما را درک کند تا در این احساس تنها نباشیم.
دخترم فِلو که حالا بزرگ شده است چند روز پیش به من گفت: «از اینکه در آزمون رانندگی رد شدم خیلی خجالت میکشم.» هیچکس دوست ندارد فرزندش را در رنج و ناراحتی ببیند و عجله در تلاش برای برطرفکردنِ آن اشتباهی است که بهآسانی انجام میدهیم. من که بهشدت سعی میکردم حالش را بهتر کنم گفتم: «لازم نیست خجالت بکشی.» او جواب داد: «نه، فقط میخوام بغلم کنی.»
همهی ما اشتباه میکنیم، مثل خودم که هنوز هم دچار این اشتباهات میشوم؛ اما اگر بهجای دورکردن احساس، همدردی کنیم، کودک میداند که به چه چیزی نیاز دارد و قادر به درخواستِ آن است.
لازم نیست برای پذیرش احساسات فرزندتان و جدیگرفتنشان صبر کنید تا او حرف بزند. شما میتوانید این کار را با درک موقعیت انجام دهید. بهنظر شما کودک چه احساسی دارد و آن را در قالب کلمات بیان کنید. حتی وقتی کودک میتواند حرف بزند، ممکن است بهخوبیِ شما نتواند احساسش را ابراز کند. به همین دلیل است که در مثال بالا، کودک احساسش را اینگونه بیان میکند: «ما هیچوقت بیرون نمیریم»، بهجای اینکه بگوید: «احساس بیحوصلگی و زندانیبودن میکنم و نمیدونم چی کار کنم.» وقتی او جواب میدهد: «آره...»، پدر یا مادر احساسی را بیان میکنند که در کودک مشاهده میکنند و به مذاق کودک خوش میآید و به یک لحظه ارتباط منجر میشود.
هیولاهای زیر تخت
وقتی بچهها خیلی کوچکاند، ممکن است از اشباح یا هیولاهایی حرف بزنند که زیر تخت هستند. بهجای اینکه به داستان یا دلیلی توجه کنید که ارائه میدهند، به احساسی که نشان میدهند توجه کنید. بهجای آنکه بیمعطلی این نظر را رد کنید، نامی برای احساسی تعیین کنید که هیولا در او ایجاد میکند. «انگار ترسیدهای، یهکم بیشتر به من میگی؟» یا «بیا یه داستان دربارهی این هیولاها بسازیم. اسمهاشون چیه؟» اگر این کار را بکنید، ممکن است بتوانید هیولاها را شکست بدهید. هر کاری انجام بدهید که با سبک طبیعیتان متناسب است. مسئله خیلی مربوط به کلماتی نیست که ما استفاده میکنیم، بلکه ماندن با فرزندانمان است تا وقتی احساس آرامش کنند، نه اینکه آنها را احمق نشان بدهیم. چیزی که شما نمیدانید این است که آن هیولاها ممکن است نشاندهنده بیصبریِ شما هنگام خواب بچهها باشند یا چیز دیگری که بهخاطر پیچیدگی، فرزندتان نمیتواند بیان کند.
حتی باوجود اینکه یافتنِ منشأِ همهی احساسات ناممکن است، معنیاش این نیست که آن احساس واقعی نیست. باز هم نیاز به پذیرش دارد.
و اگر با گفتنِ جملهی «احمق نباش، میدونی که هیولاها واقعی نیستن»، باعث شوید فرزندتان احساس حماقت کند، بعید است که او را آرام کنید.
نکتهی مهم این است که راههای ارتباط را باز نگه دارید. اگر فرزندتان را رد کنید با گفتنِ اینکه او احمق است، آنها یاد میگیرند نهتنها در گفتوگوهای «احمقانه» حرفی نزنند، بلکه در گفتوگوهایی که بهنظرتان احمقانه نیست نیز صحبت نکنند.
تمایز بین «احمقانه» و «غیراحمقانه» تا حدی برایمان واضح است و ممکن است تصور کنیم برای کودک نیز همینطور است؛ اما هیچکس نمیتواند چیزی را که خودش احساس میکند انکار کند، حتی اگر دیگران در همان وضعیت احساس متفاوتی داشته باشند، حتی اگر افراد دیگر فکر کنند احمقانه است.
شما میخواهید آن فردی باشید که فرزندتان میتواند با او صحبت کند. اگر بهخاطر اعتراض به سوپ عدسی که مادربزرگ برایش درست کرده است به فرزندتان بگویید که رفتارش احمقانه است، ممکن است وقتی معلمِ پیانو دستش را روی پایش میگذارد، احساس کند که نمیتواند به شما بگوید. تفاوت بین این دو برایمان واضح و مشخص است؛ اما برای کودک هر دوی آنها زیرمجموعهی «یه چیز بد» هستند. اگر چیزهای بد بهعنوان مسائلی بیمعنی ازسوی شما رد شوند، کودکتان احتمالاً احساس میکند که گفتن آنها ارزش تحقیرشدن را ندارد.
ممکن است فکر کنید این مثالی غیرعادی است، چون سوپ مادربزرگ و معلم پیانویی که پای کودک را لمس میکند خیلی باهم تفاوت دارند؛ اما فرزندتان بهاندازهی این دنیا را تجربه نکرده، تمام تجربیات شما را نداشته، تمام چیزهایی را که شما خواندهاید نخوانده، و هنوز تمایلات جنسی را درک نکرده است. ممکن است فرزندتان وقتی بهطور نامناسبی لمس شد، یاد نگرفته باشد احساس هشدار کند، درست مانند خوردن غذایی که دوست ندارند. برای بچهها، هر دو حملهای به حس آنها محسوب میشوند. اینکه دربارهی هر مسئلهای به کودک بگوییم او احمق است، ارتباط آنها را با شما قطع خواهد کرد و این ممکن است خطرناک باشد.
اهمیت پذیرشِ تمام حالات روحی
اگر کسی از شما سؤال کرد که چه چیزی را برای فرزندتان آرزو میکنید، احتمالاً پاسخ میدهید: «میخوام اونها خوشحال باشن.» بد نیست که بخواهید فرزندانتان قابلیتِ شادبودن داشته باشند، اما آیا ما احیاناً در این ایدهی «شادبودن»، در تصویرِ بینقصی از خانوادهتان که اوقات خوشی دارند، در چمنزارها بازی میکنند و درمیانِ گلهای وحشی به پیکنیک لذتبخشی رفتهاند، بیشازحد غرق نشدهایم؟
شادی میآید و میرود، مثل همهی احساسات. درحقیقت، اگر شما همیشه خوشحال بودید، این را نمیدانستید؛ زیرا حالاتِ احساسیِ دیگری نداشتید تا آنها را با یکدیگر مقایسه کنید. برای اینکه کودک خوشحال باشد، ضروری است که والدین تمام حالات و جنبههای بچهها را برای نحوهی تجربهی دنیا بپذیرند. بیشتر اوقات خبری از پیکنیک نیست.
با سرزنششدن یا حتی پرتشدن حواس به شادی نمیرسیم. هرچه بیشتر فرزندتان را بپذیرید و دوست بدارید، فارغ از اینکه تجربهاش چیست و چه احساسی دربارهی آن دارد، او قابلیت بیشتری برای شادبودن خواهد داشت. این برای فرزندانتان و همچنین برای شما صادق است. ما باید خودمان و همچنین حالات روحیمان را بپذیریم.
به یاد دارم که یکی از دوستان والدینم وقتی دوازده سالم بود، از من پرسید آیا کودکیِ شادی دارم یا نه. به او گفتم: «نه، نه زیاد، نه. اکثر وقتها احساس خوشحالی نمیکنم.» پدرم این را شنید و با عصبانیت برگشت تا من را سرزنش کند و گفت: «چه مزخرفاتی! تو دوران کودکیِ فوقالعادهای داری، یه دورانِ خیلی شاد. چه چرندیاتی!» و چون پدرم بود (پدر عزیز من، اگرچه ترسناک)، احساس کردم که حتماً من اشتباه کردهام. گیج شدم و از احساساتم اطمینان نداشتم.
والدین تمایل دارند فکر کنند آنچه خودشان را خوشحال میکند فرزندانشان را نیز خوشحال میکند، اما لزوماً اینطور نیست؛ همانطورکه بهاحتمال زیاد متوجهش شدهاید. ممکن است احساس شکست کنید اگر فرزندتان ناراحت به نظر برسد و بهجای اینکه این احساس ناخوشایند را بپذیرید، احتمالاً، مانند پدرم، سعی کردهاید او را سرزنش کنید تا خوشحال باشد.
وقتی پدرم با من مخالفت کرد، اگر آنچه را که اکنون میدانم در آن زمان میدانستم میتوانستم احساسی را که داشتم بهتر درک کنم؛ اما در آن زمان ذهنم در هالهای از ابهام و سردرگمی فرورفت. وقتی احساسی دارم، همان هاله را احساس میکنم؛ اما کسی که برایم عزیز و محترم است به من میگوید که آن احساس را ندارم. در این هاله، احساس شرم نیز وجود داشت، چون من چیزی (هیچوقت نفهمیدم چه چیزی) را بارها اشتباه متوجه شده بودم.
چیزی که پدرم از دست داد فرصتی بود که با من ارتباط برقرار کند، شاید نه در آن لحظه، اما بعداز رفتن مهمانش. میتوانست از من بپرسد چه احساسی دارم و جواب را (هرچه که بود) مانند حملهای به خودش تصور نمیکرد. میتوانست به من کمک کند تا آن را بیان کنم و میتوانست سعی کند دنیا را از چشمان من ببیند. من نمیگویم که او باید دیدگاهش را نسبتبه دنیا عوض میکرد، اما میتوانست سعی کند تا درک کند که دیدگاه من نیز روش قابلقبولی برای دیدن چیزها و دیدن خودم است.
اگر شما با ناراحتی و عصبانیت و ترسِ فرزندتان بهعنوان چیزهایی منفی که باید اصلاح شوند برخورد نکنید و درعوض اگر آنها را فرصتهایی برای یادگیری بیشتر دربارهی فرزندتان و برقراری ارتباط با او ببینید، ارتباطتان را با آنها عمیقتر خواهید کرد. پس بهاحتمال بسیار زیاد تواناییِ شادبودنشان را افزایش میدهید.
اگر به خانه بیایید و به شریک زندگیتان بگویید «امروز روز کاریِ بدی داشتم» و او پاسخ دهد «اینقدرها هم بد نبوده»، احتمالاً احساس نمیکنید که او شما را دیده یا شنیده یا درک کرده است. حتی ممکن است احساس کنید شما را دَک میکند. اگر معمولاً از این نوع پاسخها دریافت میکنید، ممکن است دیگر با آنها درددل نکنید.
اگر شریکتان درعوض بگوید «دربارهاش به من بگو» و شما این کار را کردید، اگر به او گفتید که رئیستان چقدر بیانصاف بوده است و مجبور شدید بهخاطر بیفکریِ او همهی کارها را دوباره انجام دهید و اگر او گفت «تعجبی نداره که احساس میکنی روز بدی داشتی»، شاید کمکم احساس کنید حالتان بهتر شده است.
از طرف دیگر، اگر شریک زندگیات با «خب، تو باید...» و کلماتی مانند این پاسخش را آغاز کرد و شما را نصیحت کرد، احتمالاً حالتان بدتر میشود. اگر شریکتان با جملهای مانند این پاسخ داد «اون سنجاب رو نگاه کن، اون بیرون»، ممکن است دیگر دربارهی کار صحبت نکنید؛ چراکه ادامهدادن و حرفزدن دربارهی آن چه فایدهای دارد؟ ممکن است سنجاب به شما کمک کند ناراحتیتان را فراموش کنید، اما احساساتی که به آنها پرداخته نشده است باز خواهند گشت.
این نکته را به یاد داشته باشید: زمانیکه فرزندتان، چه کوچک چه بزرگ یا حتی شریک زندگیتان احساس ناراحتکنندهای را با شما در میان میگذارد، با پذیرفتن آن گرچه ممکن است احساس کنید آن را بدتر میکنید، اما با این کار درواقع به آنها کمک میکنید تا احساساتشان را مدیریت کنند و بنابراین آن را بهتر میکنید.
ممکن است همدردی با فرزندتان بهخاطر روز بدی که در مدرسه داشته است آسان باشد، اما اگر واقعاً از حرفی که او میزند خوشتان نیامد چه؟ بهعنوان مثال، «من از این بچه خوشم نمیآد، میخوام اون رو برگردونی به بیمارستان.» پس، گوشدادن و تلاش برای درک و پذیرش احساسشان اهمیت بیشتری دارد. بگویید: «اخیراً واقعاً دلت برای وقتی فقط من و تو بودیم تنگ شده، تعجبی نداره که بخوای بچه از اینجا بره.» یا «انصاف نیست که همهی مهمونها بچه رو ناز میکنن و بهاندازهی کافی به تو توجه نمیکنن» یا حتی «داداشبودن چه احساسی داره؟». پاسخ هرچه که باشد، آن را بپذیرید. شما نمیتوانید به بچهای بگویید که خواهر و برادرش را دوست بدارد. آنها از آگاهاند و به جایی امن برای این احساسات نیاز دارند.
نیاز به شادبودن
روانکاوْ «آدام فیلیپس»گفت نیاز به شادبودن زندگیمان را تحتالشعاع قرار میدهد. زندگیِ هر فردی شامل درد و لذت است و اگر ما سعی کنیم درد را از خودمان دور کنیم یا آن را با لذت مخفی کنیم یا، از طرفی دیگر، آن را از بین ببریم یا حواس خودمان یا فرد دیگر را از آن پرت کنیم، درآنصورت یاد نمیگیریم آن را بپذیریم و تعدیل کنیم.
معمولاً مردم اهدافی در زندگی دارند و فکر میکنند که دستیابی به این اهداف آنها را «خوشحال» میکند. گاهی ممکن است، اما اغلب فرضیاتمان درخصوص آنچه به زندگیِ رضایتبخش منجر میشود اشتباه است. ممکن است ناخودآگاه با عکسهای افراد جذابی گمراه شویم که خندان درمیانِ ساختمانهای باشکوه، ماشینهای پرزرقوبرق، و اشیا زیبا هستند و این تصاویر باعث شدهاند تا فکر کنیم این همان چیزی است که ما میخواهیم، بدون اینکه چیزی به زبان آوریم. آگهیهای تبلیغاتی افرادی را نشان نمیدهند که ظاهری معمولی دارند؛ افرادی که با ترسها و نگرانیهایشان دستوپنجه نرم میکنند، یاد میگیرند درد و رنج اجتنابناپذیر را بپذیرند و از این طریق، لذت و شعف خودشان را پیدا میکنند.
این حقیقتی است که باید بهطورکلی پذیرفته شود: وقتی سعی میکنید جلوی احساس «منفی» را بگیرید، احساسات مثبت را نیز حذف میکنید؛ همانطورکه درمانگری بهنام «جِری هاید» میگوید: «احساسات را نمیتوان کم یا زیاد کرد. فقط در یک راستا باهم کموزیاد میشوند. شما نمیتوانید اندوه و درد را کم کنید و شادی و خوشحالی را زیاد کنید. اگر یکی از آنها را کم کنید، همه کم میشوند.»
قبلاز اینکه فرزندانمان درمعرض فرهنگ لذتبردن از چیزها قرار بگیرند، ایدهی بهتری از آنچه رضایتبخش است دارند که همان ارتباط است. این همان احساسِ درکشدن و «فهمیدهشدن» نزد والدین یا پرستارشان و یافتن معنا در محیطشان و برقراریِ ارتباط با آن است. کودک برای «فهمیدهشدن» نیاز دارد تا ما تمام احساساتش، عصبانیتش، ترس، ناراحتی، و لذتهایش را بپذیریم. اگر با احساساتمان ارتباط برقرار نکنیم، آمادگیِ انجام این کار را نداریم.
وقتی آرزوی خوشبختیِ فرزندتان را دارید، باوجودِ آنچه خدایان مصرفگرایی به مغزهایمان تزریق کردهاند، خوشبختیشان ربطی به داشتنِ مادیات ندارد. همچنین مسئله باهوشترین، ثروتمندترین، بلندقدترین، یا تجملاتیترین بودن یا هرچیز دیگری نیست؛ مسئله کیفیتِ روابطِ آنهاست.
عادتسازیِ آن روشی است که ما یاد میگیریم با والدین و خواهر و برادرهایمان ارتباط برقرار کنیم: طرحی کلی برای تمام روابطِ بعدیمان. اگر عادت کنیم به اینکه همیشه باید درست بگوییم، بهترین باشیم، چیزهای مادی داشته باشیم، احساس واقعیمان را پنهان کنیم، به اینکه افکار و احساساتمان همانطورکه هست پذیرفته نشوند، این نوع نیروها میتوانند مانع از پرورش تمایلمان برای صمیمیت و قابلیت شادبودن ما شوند. اما پذیرشِ احساساتِ فرزندانمان ارتباط بین ما و آنها را تحکیم میکند.
هیلاری مادری تنهاست که به حرفهی آرایشگری مشغول است.
تاشی سه سالش بود وقتی برادر کوچکترش ناتام به دنیا اومد و من کاری رو که بهم گفتن انجام دادم؛ یه کادو از طرف بچه براش خریدم. اما گول نخورد. اون گفت: «یه بچهی کوچک هیچ پولی نداره و نمیتونه بره مغازه خرید کنه.» اولش از اینکه بهش بگن حالا دیگه خواهر بزرگتره لذت میبُرد و با افتخار این رو به مهمونها میگفت؛ اما بعداز مدتی، داشتنِ یه بچهی جدید توی خونه، دیگه براش تازگی نداشت و شروع کرد به کجخلقی و همکارینکردن و دوباره رختخوابش رو خیس میکرد. در تمام این مدت، من با نیت خوب اما اشتباهم، بهش میگفتم که اون خواهرِ بزرگتربودن رو دوست داره؛ اما رفتارش فقط بد و بدتر شد.
یه شب، بعداز خوابوندن بچهها که خستهکننده و راستش واقعاً عذابآور بود، نشستم و به این قضیه فکر کردم. به زمانی فکر کردم که خواهر کوچیکترِ خودم به دنیا اومد و چقدر ازش متنفر بودم و چقدر بهخاطر تنفر از اون فکر میکردم آدم خیلی بدی هستم. بعد وقتی بزرگتر شدیم، میدونستم که آدم خیلی بدی هستم، چون همه به من همین رو میگفتن وقتی باهاش خیلی بدرفتار بودم، اما نمیتونستم کاریش بکنم. احساس میکردم یا جای منه یا جای اون. راستش رو بخوای، الان هم ممکنه بدون هیچ دلیل خاصی از دست خواهرم ناراحت بشم.
فهمیدم تلاش برای مجبورکردن تاشی برای اینکه ناتام رو دوست داشته باشه نتیجهی بهتری از تجربهی خودم نخواهد داشت. شروع کردم به احساس همدردی با اون. تصمیم گرفتم واقعاً سعی کنم احساساتش رو درک و اونها رو براش بیان کنم و هرقدر هم طول بکشه این کار رو انجام میدم تا ارتباط رو ایجاد کنم، چون احساس میکردم خیلی ازش دورم.
صبح روز بعد گفتم: «از اینکه ناتام اینجاست خیلی بدت میآد، مگه نه؟» هیچی نگفت. حرفم رو ادامه دادم: «یادم میآد وقتی خالهت به دنیا اومد من هم واقعاً ازش بدم میاومد. مثل من که حالا به تو میگم، همه به من میگفتن باید دوستش داشته باشم؛ اما من دوستش نداشتم. تاشی متأسفم که بهخاطر این بچه داره بهت سخت میگذره.»
اون روز وقتی کجخلقی میکرد سرزنشش نکردم، فقط از همون روش استفاده کردم: «تو خوشت نمیآد بهجای اینکه با تو بازی کنم، مجبورم به بچه شیر بدم. ببخشید تاشی.» هروقت مجبور بود من رو با بچه شریک بشه یا منتظر چیزی بشه یا اذیت میشد، احساسی رو توصیف میکردم که فکر میکردم داره.
تاشی خیلی زود سرحال نشد، اما تا عصر رفتارش بهتر شد. دوباره باهم احساس صمیمیت کردیم،چون با احساساتش مبارزه نمیکردم، باهاش همراهی میکردم. خیلی عالی بود که دوباره باهام همکاری میکرد. اون حتی شروع کرد به کمککردن، آوردن پوشک و دستمال و وقتی ناتام از خواب بیدار میشد به من خبر میداد. بعداز تولد ناتام، اون شب اولین شبی بود که تاشی رختخوابش رو خیس نکرد.
چیزی که یاد گرفتم اینه که وقتی بچه احساسی داره، مهم نیست چقدر ناخوشاینده یا چقدر دلم میخواد انکارش کنم، باید روی اون احساس اسم بذارم، باهاش بررسی کنم ببینم درست متوجه شدهم و احساسش رو بپذیرم. چند روز پیش، ما باید پارک رو ترک میکردیم و ناتام که حالا سه سالشه میخواست یه بار دیگه بره زیر فوارهها و من تازه خشکش کرده بودم. معنیش این بود باید خیسِ آب سوار ماشین میشد. مادرم سعی کرد راضیش کنه که نمیخواد خیس سوار ماشین بشه؛ اما توی کَتِش نمیرفت. حرفش رو قطع کردم و به ناتام گفتم: «واقعاً دوباره میخوای خیس بشی، آره؟ متأسفم که نشد.» مادرم واقعاً تعجب کرد که اون چطور این رو قبول کرد.
همچنین خوشحالم بگم که هرچند دعواهایی بین تاشی و ناتام پیش میآد، بیشتر اوقات باهم یا جداجدا بدون دشمنی بازی میکنند.
تمرین: با دیگران همدردی کنید
همدردی با احساسی که فرد دیگر دارد، زمانیکه مسئلهای واقعی پیش میآید، کار را آسانتر خواهد کرد. به فرد یا افرادی فکر کنید که درخصوص چیزی نظر متفاوتی با شما داشتهاند. بهطور مثال، رأی متفاوتی از شما دارند. بهجای اینکه آنها را احمق فرض کنید، به شرایطشان و آرزوها و ترسهایشان فکر کنید. خودتان را جای آنها بگذارید و سعی کنید بفهمید چرا به نتیجهی متفاوتی رسیدهاند. دربارهی احساسی که دارند با آنها همدردی کنید.
همدلی سختتر از آن چیزی است که در ابتدا به نظر میرسد. این بهمعنای رهاکردن دیدگاه خودتان نیست، بلکه بهمعنای این است که واقعاً ببینیم و درک کنیم چرا دیگران آن احساس را دارند و، مهمتر از همه، با آنها همدلی کنیم.
پرتکردن حواس از احساسات
پرتکردن حواس فنی است که پسندِ والدین است تا توجه کودکان را از هر احساسی که دارند تجربه میکنند و به چیز دیگری مشغول کنند. معمولاً از این روش استفاده میشود، اما بهندرت مناسب است. به این دلیل که حواس پرتکردن یک حقه است و گولخوردن در درازمدت به فرزندتان در افزایش ظرفیت شادی کمکی نخواهد کرد.
به چشمان کودک که نگاه کنید چیزی جز صداقت نمیبینید. من معتقدم فرزندانمان در هر سنی که باشند از طرف ما سزاوار چیزی کمتر از آن نیستند. پرتکردن حواس از طرف پدر یا مادر صادقانه نیست و فریبکارانه است. همچنین ممکن است توهینی به هوش کودک باشد.
پرتکردن حواس چه پیامی را منتقل میکند؟ تصور کنید زمین میافتید و زانویتان بدجور خراشیده میشود. چه احساسی خواهید داشت اگر فردی که همراهتان است، بهجای نگرانی یا توجه به درد یا خون یا خجالت شما، حواستان را پرت کند و از تکنیک «اون سنجاب رو نگاه کن» استفاده کند یا قول بدهد میتوانید بازیِ ویدیوییِ موردعلاقهتان را بازی کنید؟
من نمیگویم این روش کاملاً قبولناشده است، اما نه بهعنوان فنی فریبنده. بهعنوان مثال، اگر فرزندتان باید معالجه شود، ممکن است ایدهی خوبی باشد به او بگویید اگر بهجای تمرکز بر تزریق به نوازش انگشتانش بر پیشانیاش تمرکز کند،چون آن را کمتر احساس خواهد کرد. در این مثال، شما سعی نمیکنید او را گول بزنید. او میداند چه اتفاقی قرار است بیفتد. شما حواسپرتی را برای تسکین او استفاده میکنید.
فرزندانتان احتمالاً با شما همانگونه رفتار میکنند که شما با آنها رفتار میکنید. قطعاً وقتی از فرزندتان میخواهید تا درخصوص کارنامهاش با شما صحبت کند، خوشتان نمیآید که به بیرون از پنجره اشاره کند و بگوید: «اونجا رو نگاه! سنجاب!»
همچنین ایدهی خوبی است به معلمان مهدکودک و پرستاران فرزندتان بگویید که ترجیح میدهید با احساسات فرزندتان همدردی شود تا اینکه حواسشان را از آن پرت کنید. پرتکردن حواس بچه بهخاطر اسباببازیای که کودک دیگری آن را برداشته است و بهمنظور جلوگیری از دعوا، به آنها کمکی نمیکند تا درک کنند و همچنین یاد بگیرند که چگونه اختلافشان را حل کنند. با اجتناب از احساسات ناخوشایند، یاد نمیگیریم که چگونه آنها را حل کنیم.
علاوهبراین، اگر فرزندتان چیزی میخواهد که شما دوست ندارید داشته باشد، مثلاً سوئیچ ماشینتان، بهجای آنکه بهصورت موقت حواسش از آن پرت شود، باید یاد بگیرد که نمیتواند آن را داشته باشد. او بهجای شنیدن جملهای مانند «وااای! این عروسک رو نگاه!»، باید بشنود که شما دوست ندارید با سوئیچتان بازی کند. شما باید هنگام عصبانیتش، بهجای اینکه حواسش را پرت کنید، به او کمک کنید و بگویید: «تو عصبانی هستی که نمیتونم سوئیچ رو بهت بدم. میدونم که بهخاطر اون عصبانی هستی.» اگر آرامشتان را حفظ کنید و احساسات فرزندتان را بپذیرید، اینگونه یاد خواهد گرفت که احساساتش را بپذیرد و مدیریت کند. ممکن است نسبتبه پرتکردنِ حواسش از سوئیچ، روند طولانیتری به نظر برسد؛ اما زمانی را که صرف کردهاید، به فرزندتان کمک میکند تا این مهارتها را در خودش نهادینه کند.
اگر بهطور مکرر حواس فرزندتان را از احساس یا تجربهای که دارد پرت کنید، بهصورت ناخودآگاه تواناییِ تمرکزکردنش را کم میکنید. موضوع را اینطور ببینید: درصورتیکه فرزندتان به خودش آسیب زده یا احساساتش جریحهدار شده یا به خواستهاش جواب رد داده شده است، اگر بهجای آنکه به او کمک کنید تا با آن کنار بیاید، حواسش را از احساسی که دارد پرت کنید، این روش او را از تمرکزکردن بر مسائل دشوار دلسرد میکند. شما نمیخواهید که فرزندتان در انجام کاری دشوار، بهراحتی تمرکزش را از دست بدهد.
اما من معتقدم بدترین چیز درخصوص حواسپرتیِ ناخواسته این است که مانعی برای داشتنِ رابطهی خوب و باز و نزدیک با فرزندتان به شمار میآید.
یکی از دلایلی که ممکن است وسوسه شوید تا وضعیت فرزندتان را با پرتکردنِ حواسش یا انکار احساساتش بیاهمیت جلوه دهید این است که وضعیت را از دید خودتان میبینید، نه از دید آنها.
برای مثال، اگر شما بهعنوان بزرگسال نمیتوانید با مادرتان به سرکار بروید، دنیا به آخر نمیرسد؛ اما کودک نوپا ممکن است چنین احساسی داشته باشد. همچنین ممکن است بهخاطر درد و ناراحتیِ آنها احساس گناه کنیم. بنابراین انکارکردنِ آن احساسِ آسودگیِ بیشتری به ما میدهد.
خب، چه کار میکنید اگر یکی از والدین برود سرکار و فرزند نوپایتان از رفتنش آرام نشود؟ اگر شما آن فردی هستید که خانه را ترک میکنید با قاطعیت بروید. اگر خونسرد و قاطع و باروحیه باشید، احتمال بیشتری وجود دارد که فرزندتان احساس امنیت کند. مهم است یواشکی بیرون نروید، بلکه با توجه و مهربانی خانه را ترک کنید. اگر بهخاطر رفتن مضطرب باشید، ممکن است بیشازحد احساسات نشان دهید و این به کودکتان کمکی نخواهد کرد. اگر ناراحتیشان را نادیده بگیرید، آن الگویی نخواهید بود که باید برایشان باشید. احساسی که دارند را درک کنید، آنها را در آغوش بگیرید، و با مهربانی چیزی بگویید؛ مثلاً «نمیخوای من برم سرکار. من تا عصر برمیگردم.»
اگر شما یکی از والدین یا پرستاری هستید که با کودک در خانه مانده است، کاری که باید انجام دهید این است که کودک را در احساسش همراهی کنید. این یعنی تصدیق آنچه اتفاق افتاده است و ممکن است این باشد: «تو دوست نداشتی مامان بره بیرون و ناراحتی.» اگر به این مسئله فکر کنید، کاملاً طبیعی است که احساس ناراحتی کنید وقتی کسی که دوستش دارید شما را ترک میکند.
میتوانید بگویید که چه وقت برمیگردد: «مامان عصر برمیگرده.» دربارهی مدتزمان دروغ نگویید. کودک یا تصور تحریفشدهای دربارهی زمان یاد میگیرد یا دفعهی بعد حرفتان را باور نمیکند.
کنار فرزندتان باشید. باملاحظه و مراقب ناراحتی خودتان باشید. نگران باشید؛ اما زیادهروی نکنید. خونسردیتان را حفظ کنید و کودک را تنها نگذارید درحالیکه گریه میکند. حواسش را پرت یا «ساکتش» نکنید یا به آنها نگویید که احساسشان اشتباه است. به او گوش بدهید و اگر نیاز است، او را در آغوش بگیرید. بعداز مدتی، کودک ممکن است فعالیتی پیدا کند یا شما ممکن است چیزی پیشنهاد کنید؛ اما نه وقتی بهشدت غرق در اندوه است. به خاطر داشته باشید چه احساسی دارد اگر کسی را آنقدر دوست دارید که فکر میکنید بدون او زنده نمیمانید، شما را ترک کند و فرد دیگری بیاید و بهجای آنکه به احساسات عمیق و خالصانهتان احترام بگذارد، آنها را نادیده بگیرد. وقتی احساستان را بیان کردید، وقتی تسلیم شرایط شدید بیشتر پذیرای یک فعالیت پیشنهادشده خواهید بود. این بسیار تفاوت دارد بااینکه یک نفر به شما دستور بدهد در اوج ناراحتی، به اسباببازیای نگاه کنید که رقص خندهداری انجام میدهد.
تمرین: به روش حواسپرتی فکر کنید
به دفعاتی فکر کنید که احساس ناراحتی کردهاید. قبلاز اینکه آماده باشید با تماشای فیلم یا خواندن کتاب حواستان را پرت کنید، چقدر زمان نیاز داشتید تا احساساتتان را به زبان آورید یا سعی کنید آنها را درک و به آنها عادت کنید؟ فقط بهدلیل اینکه ما و فرزندانمان از چیزهای متفاوتی ناراحت میشویم، به این معنا نیست که احساساتشان مثل ما شدید یا واقعی نیستند.
کودک نمیتواند جلوی احساساتش را بگیرد. بهمرور زمان کودک میتواند یاد بگیرد که احساساتش را بهشکل روشی برای کنترل آنها ببیند؛ اما بهتنهایی نمیتواند این را یاد بگیرد. او نیاز دارد تا درحینِ رشد، یک نفر تمامِ احساساتش را بپذیرد و کنترل کند.
بهدلیل نیاز شدیدی که به شادبودن فرزندانمان داریم، بعضی اوقات وقتی عصبانی یا غمگین میشویم آنها را دور میکنیم؛ اما برای داشتنِ سلامت روانیِ خوب، کودکان نیاز دارند احساساتشان پذیرفته شوند و اینکه روشهای پذیرفتهشده برای ابراز تمام احساسات خودشان بیاموزند. این موضوع برای ما بزرگسالان نیز صادق است. بنابراین مهم است احساساتمان را بپذیریم، نه اینکه آنها را انکار کنیم. پذیرفتن فرزندانمان با هر احساسی که دارند نیز ضروری است. با کمک به کودک برای بیانکردن احساساتش (در قالب کلمات یا نقاشی)، به او کمک میکنیم تا آنها را پردازش کند و روشهای مقبولی برای منتقلکردن احساسش پیدا کند.
موفق و پیروز باشید
دیدگاه خود را بنویسید