رابطه بارداری با فرزندپروری


ممکن است عجیب به ‌نظر برسد که  این مقاله به اولین مرحله‌ی پدر و مادر ‌شدن اختصاص دارد، یعنی بارداری. اما حتی اگر فرزندتان به دنیا آمده است یا درواقع نوجوان یا بزرگ‌سال باشد، این مقاله ممکن است چیزهایی را درباره‌ی روابطتان و نوع آن آشکار کند. اگر احساس می‌کنید رابطه‌ی شما و فرزندتان به مشکل برخورده است، نظرات این مقاله ممکن است به اصلاح آن مشکل کمک کند. اگر در ابتدای راه هستید، ممکن است به هدایت شما در مسیر رابطه‌ای صمیمی و مادام‌العمر کمک کند؛ رابطه‌ای که همه‌ی ما می‌خواهیم.


من اغلب والدینی را می‌بینم که فکر می‌کنند می‌توانند با بچه‌ها مثل اشیا رفتار کنند، با آن‌ها درگیر شوند و اصلاحشان کنند. معمولاً دلیلش این است که والدین مشغله دارند. زندگیِ پرمشغله است و آن‌ها هم از والدین خودشان یاد گرفته‌اند که با این روش با بچه‌ها برخورد کنند. این عقیده‌ای غالب و قدیمی است که به شما نوید می‌دهد می‌توانید فرزندپروری را در زندگی پرمشغله‌تان جا بدهید. اما اکثر اوقات این کار تاوان دارد. اگر با فرزندتان مانند فرد رفتار نکنید، اگر به‌جای همدردی با او درگیر شوید، ممکن است وقتی کودک به نوجوان یا بزرگ‌سال تبدیل شد و می‌خواهید با او صحبت کنید، متوجه شوید که تمایلی به صحبت‌کردن با شما ندارد.

ممکن است فکر کنید که مطالعه‌ی موردیِ زیر درخصوص زنی 38ساله و مادر 81‌ساله‌اش ربطی به این بخش ندارد که درباره‌ی بارداری است؛ اما اگر هنوز به این مرحله نرسیده‌اید، بارداری زمان خوبی برای فکر‌کردن به روابطتان با والدینتان است و فکر‌کردن به رابطه‌ای که برای خودتان و فرزندتان در آینده می‌خواهید. می‌توانید به این فکر کنید که چطور می‌خواهید به رابطه‌ای دست پیدا کنید که صادقانه و باز است و به نقش ‌بازی‌کردن محدود نمی‌شود.


ما ارتباطی را با فرزندانمان شکل می‌دهیم. ناتالی که داستان زیر را برایم تعریف کرد با مادرش ارتباط دارد، اما این ارتباط می‌تواند فراتر از رابطه‌ی مادروفرزندی باشد، می‌تواند رابطه‌ای واقعی و اَزروی عشق و علاقه باشد. صداقت و پذیرش می‌تواند چنین رابطه‌ای به‌ وجود آورد.


ناتالی گفت: «اگه مادرم رو ببینی، فکر می‌کنی که زن بسیار خوب و حتی جذابیه؛ البته هست. فقط احساس می‌کنم وقتی با اون هستم، خودم نیستم.

احساس می‌کنم باید برم و بیشتر مادرم رو ببینم؛ اما چیزی توی وجودم هست که نمی‌خواد برم. باید خودم رو مجبور کنم به دیدنش برم.»


همان‌طورکه ناتالی توضیح داد، واضح است که مشکلی در این رابطه وجود دارد. در دیدار بعدی، ناتالی درخصوص آنچه ممکن است باشد درک بیشتری به دست آورد.


چند سال پیش، تصمیم گرفتم کاری رو که برای من یه ریسک بود با مامان انجام بدم. فکر کردم اگه باهاش واقعی‌تر باشم، شاید اونم با من واقعی‌تر باشه. پس بهش گفتم که واقعاً چه احساسی دارم، از وقتی من و همسرم جدا شده‌یم و من درگیر افسردگی بودم. مامان فقط گفت «من زندگیِ واقعاً شادی دارم» و این پایان گفت‌وگو بود.


یهو فهمیدم که احساسات «ناخوشایندِ» من براش ‌مقبول نبودن. به‌نظرم حتی احساساتِ «ناخوشایندِ» خودش رو هم انکار می‌کنه. به‌خاطر همین وقتی من ناراحتم، شاید برای اون مثل یه جور تهدید باشه. من سعی کردم که دراین‌خصوص بحث کنم؛

اما اون دروازه‌ی احساسات محکم بسته شده.


می‌خوام با مادرم مهربون باشم. بعداز 38 سال، رابطه‌ی ما همچنان توی حالت غیرصمیمی و گفت‌وگوی مؤدبانه گیر کرده. به نظر می‌رسه نمی‌تونیم طورِ دیگه‌ای باشیم.


وقتی بریجیت رو باردار بودم، می‌دونستم که نمی‌خوام مامانم موقع زایمانم فقط برای رفع تکلیف بیاد. می‌خواستم اون با میل خودش انتخاب کنه بیاد یا نیاد، می‌خوام اون احساس کنه می‌تونه خودش باشه و هرچیزی که می‌خواد با من در میون بذاره.

وقتی باردار بودم، خیلی به اینکه چطور این کار رو بکنم فکر کردم. فکر کردم اگه من احساس می‌کنم که پیش مامانم خودم نیستم، احتمالاً مامان هم با من احساس می‌کنه خودش نیست.


شاید احمقانه به‌ نظر برسه، اما من تصمیم گرفتم با بریجیت روراست و همیشه خودم باشم. وقتی بریجیت به دنیا اومد و با صداقت و پاکیِ محضی که فقط از یه بچه می‌تونی بگیری روبه‌رو شدم، می‌دونستم کار درست همونه. تصمیم گرفتم هر کاری از دستم بربیاد انجام بدم تا به‌خاطر صداقتش تحسینش کنم. البته قطعاً سطح صداقت باید متناسب با سن باشه.

من واقعاً دارم سعی می‌کنم پذیرای تمام احساسات بریجیت باشم، نه‌فقط احساسات خوبش؛ احساسات خودم هم همین‌طور. حالا می‌دونم چقدر سخته وقتی یه بچه‌ی کوچیک داری که خیلی گریه می‌کنه و به‌سختی آروم می‌شه. وقتی این اتفاق می‌افته، همه‌نوع احساسی در من به‌ وجود می‌آد. احساس بیهودگی می‌کنم، احساس عصبانیت می‌کنم. ساعت سه‌ی صبح من هم نشستم و باهاش گریه کردم؛ اما می‌دونم که این احساسات رو دارم، قبولشون می‌کنم و سعی می‌کنم رفتار مهربان و دلسوزانه‌ای داشته باشم، سعی می‌کنم طوری باهاش رفتار کنم که اگه من اون بچه‌ی کوچک بودم، دوست داشتم اون‌طوری ازم مراقبت می‌کردن.

وقت‌هایی که نمی‌تونم بریجیت رو از ناراحتی دربیارم مجبور بودم سخت تلاش کنم تا احساس شکست نکنم. بعضی وقت‌ها سخته که به‌شدت تلاش نکنی تا چیزی که اشتباهه رو اصلاح کنی، به‌خصوص وقتی زیاد واضح نیست؛ اما به‌جاش سعی می‌کنم کنارش باشم، همراهش باشم و سعی می‌کنم درکش کنم.


من نمی‌گم این کار آسونه و نمی‌گم همیشه از عهده‌ش برمی‌آم، اما باهاش حرف می‌زنم و وقتی کنارشم، تمام وجودم پیششه. من نمی‌خوام مادر ایدئالی باشم که طبق کتاب راهنمای فرزندپروری رفتار می‌کنه؛ می‌خوام خودم باشم. امیدوارم این به بریجیت کمک کنه تا وقتی که بزرگ‌تر شد، بتونه کنارم کاملاً خودش باشه.


به‌عنوان والدین یا کسانی‌که منتظر به‌دنیا‌آمدن فرزندشان هستند بهترین کاری که می‌توانیم انجام دهیم این است که نگاهمان بلندمدت باشد. منظورم این است که ما نباید کودکان و نوجوانانمان را مانند وظیفه‌ای برای غذادادن و تمیز‌کردن و، از طرف دیگر، اصلاحشان ببینیم؛ بلکه از همان ابتدا آن‌ها را به‌عنوان انسان ببینیم و افرادی که می‌خواهیم رابطه‌ای مادام‌العمر با آن‌ها داشته باشیم. این بهترین فرصت را برایمان فراهم می‌کند تا بتوانیم ارتباطمان با آن‌ها را محبت‌آمیز و امن کنیم.

وقتی پدر و مادر می‌شوید شروع می‌کنید به ایجاد ساخت پیوندی با فرزندتان؛ پیوندی که می‌تواند هرساله محکم‌تر شود. درحقیقت، در دوران بارداری است که اساس این پیوند پی‌ریزی می‌شود. وقتی فرزندتان عملاً مستقل می‌شود و شبکه‌ی اجتماعیِ خودش و دیگر افراد مهم زندگی‌اش را دارد، ازآنجاکه شما همچنان از زندگی و نگرانی‌های یکدیگر باخبرید، این پیوند می‌تواند همچنان محکم‌تر شود.


جادوی همدلی


اساساً روابط ما با فرزندانمان چگونه آغاز می‌شوند؟ به‌محض اینکه اعلام می‌کنید باردارید، ‌درباره‌ی اینکه چطور غذا بخورید و چه ‌چیزهایی ننوشید و به‌طورکلی چه‌کارهایی انجام ندهید، هدف رگباری از توصیه‌ها قرار می‌گیرید. توصیه‌ها بسته‌به فرهنگ و زمان متفاوت‌اند؛ اما این فرآیند، یعنی دریافت توصیه‌های زیاد، تقریباً یکسان است.

این تعداد از قوانین و توصیه‌هایی که باید دنبال شوند ممکن است این تصور را به شما القا کنند که چیزی به‌عنوان بارداری ایدئال وجود دارد که ممکن است ناخواسته باعث شود تا تصور کنید چیزی به‌نام پدر یا مادر بی‌نقص وجود دارد که کودکی بی‌عیب‌ونقص را به وجود می‌آورند.


معتقدم این طرز فکر ممکن است رابطه‌ی ما با فرزندانمان را مختل کند، نه اینکه به آن کمک کند. اعتقاد به اینکه بارداری و زایمان و فرزندپروری می‌توانند به‌نحوی به حد کمال برسند، ما را درمعرضِ این خطر قرار می‌دهد که یک شیء را به دنیا آوریم تا ایدئال شود، به‌جای آنکه شخصی را به دنیا آوریم تا با او ارتباط برقرار کنیم. به‌جای آنکه تسلیم کمالِ غالبِ ناممکن شویم، بهتر است دریابیم که بارداری و پدر و مادر بودن پروژه نیستند؛ درعوض، همان‌طورکه بارها می‌گویم، به‌دنیا‌آوردن فردی است که می‌خواهید با او رابطه‌ای محبت‌آمیز و دوستانه و مادام‌العمر داشته باشید.


بیشتر بخوانید


اهمیت نحوه ی پاسخ دادن و واکنش نشان‌دادن به احساسات فرزندانمان

دلیلِ دومی وجود دارد که ممکن است بخواهید درباره‌ی نحوه‌ی واکنش به همه‌ی قوانین و توصیه‌هایی فکر کنید که ممکن است درخصوص بارداری به شما داده شود. پیروی از تمام قوانین و رعایت‌کردن تمام هشدارهایی که به ما داده می‌شوند، گرچه بعضی‌از آن‌ها واقعاً ممکن است مفید باشند، اما ممکن است احساس کاذبی از کنترل روی دوران بارداری ایجاد کند یا اینکه کدام کروموزوم‌ها و بیماری‌ها را به فرزندمان منتقل می‌کنیم.

این‌گونه به این موضوع فکر کنید: قوانین بسیاری درباره‌ی بارداری وجود دارند و از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت‌اند. اما اگر والدین احساس کنند توصیه‌هایی را که به آن‌ها شده است موبه‌مو انجام نداده‌اند، ممکن است واقعاً آن‌ها را به وحشت بیندازد. به‌عنوان مثال، در بریتانیا به شما توصیه می‌شود که محصولات لبنی پاستوریزه‌نشده مصرف نکنید. اگر قبل‌از اینکه بدانید باردارید کمی از آن ‌را مصرف کرده باشید، ممکن است وحشت کنید نوعی بیماری گرفته‌اید که به فرزندتان آسیب می‌زند.

درباره‌ی برخی خطرات به شما هشدار داده می‌شود و درباره‌ی برخی نه. واقعیت این است که داشتنِ بارداریِ کاملاً بی‌مخاطره و سالم ناممکن است. خودِ بارداری طبیعتاً یک خطر است. شما ممکن است فرزندی داشته باشید که با اکثرِ کودکان متفاوت باشد و به همین دلیل در دسته‌بندیِ ظالمانه‌ی «بی‌نقص» قرار نگیرد؛ اما شما انسان به‌ وجود می‌آورید تا به او عشق بورزید، نه اثری هنری.

برخی‌از فرهنگ‌ها، مانند مردم «کالیایی» در «پاپوآ گینه‌ی نو» معتقدند برای بارداریِ موفق تا جایی که امکان دارد زوج باید تا زمان زایمان و احتمالاً درحینِ زایمان رابطه‌ی جنسی داشته باشند. کالیایی‌ها همچنین معتقدند که اگر زن باردار خفاشِ میوه‌خوار بخورد، که غذای رایجی در فرهنگشان است، فرزندش عقب‌مانده‌ی ذهنی می‌شود یا مانند خفاشِ میوه‌خوار می‌لرزد. چنین تابوهای اجتماعی و آداب‌و‌رسومی را در سراسر دنیا پیدا خواهید کرد.


انسان‌شناسان این ‌را «جادوی همدلی» می‌نامند:


علائم به چیزی ارتباط دارند که مادر در دوران بارداری یا شیردهی خورده یا انجام داده است. هرآنچه به شما توصیه می‌شود، اعم از آن‌هایی که در علم پزشکی و آن‌هایی که در فرهنگ عامه ثابت شده‌اند، بسته به محل زندگی‌تان در دنیا متفاوت خواهند بود و همچنان تغییر می‌کنند. من پیشنهاد نمی‌کنم که توصیه‌های پزشکی را نادیده بگیرید؛ اما به این فکر کنید که چه احساسی در شما ایجاد می‌کنند.

شاید از این تحقیقِ دانشگاه ییل خوشحال شوید: زنان بارداری که در سه ماهِ آخر بارداری‌شان در هفته پنج تکه شکلات یا بیشتر خوردند، خطر دچار‌شدن آن‌ها به «پرفشاریِ خون مزمن» ۴۰درصد کمتر بود. ظاهراً دلایل بیشتری برای خوردن شکلات وجود دارد. در سال ۲۰۰۴، «کاتری رایکونن» در دانشگاه هلسینکی درباره‌ی ارتباط بین مقدار شکلاتی که مادران در دوران بارداری خوردند و رفتار فرزندشان تحقیق کرد. وقتی نوزادان شش‌ماهه بودند، رفتارشان در مقوله‌های مختلفی ازجمله ترس دسته‌بندی می‌شد؛ اینکه چقدر راحت آرام می‌شدند و اینکه چند بار لبخند می‌زدند یا می‌خندیدند‌. نوزادانی فعال‌تر بودند و بیشتر لبخند می‌زدند و می‌خندیدند که مادرانشان در دوران بارداری روزانه شکلات می‌خوردند‌. آن‌ها همچنین میزان استرس مادران را اندازه‌گیری کردند. نوزادانِ زنانِ مضطربی که به‌طور مرتب شکلات مصرف می‌کردند، نسبت‌به نوزادانِ زنانِ مضطربی که شکلات نخوردند، در موقعیت‌های جدید ترس کمتری نشان دادند.


مشکلی که درباره‌ی هر توصیه وجود دارد این است که اگر خیلی دیر آن ‌را بشنوید، ممکن است احساس کنید به کودکتان آسیب زده‌اید. من خیلی دیر درباره‌ی توصیه‌ی خوردن شکلات مطلع شدم. من معمولاً شکلات نمی‌خورم و باوجوداین فرزندم خیلی می‌خندد. وقتی از جادوی همدلی پیروی می‌کنیم، چه ازلحاظ پزشکی ثابت شده باشد و چه سنتی، ‌می‌تواند اطمینان‌بخش باشد و وقتی پیروی نمی‌کنیم، می‌تواند باعث ترس و وحشت شود. همان‌طورکه قبلاً نیز گفتم، کنترل ما بر بارداری کمتر از آن است که بتوانیم به‌راحتی باور کنیم.


استرس شدید یا استرس سمی که ناشی از تراما است بر رشد کودکِ متولدنشده تأثیر منفی می‌گذارد، مانند خطرِ جسمیِ مداوم در بارداری یا سوءتغذیه؛‌ البته همه‌ی ما اگر بتوانیم، از چنین چیزهایی دوری می‌کنیم. استرس معمولی، مانند داشتن شغلی سخت یا حل‌کردن اختلافاتمان با دیگران، احتمالاً تأثیری بر جنین شما نخواهد داشت.


این خطر وجود دارد که شما ممکن است کودکی با ناهنجاری داشته باشید یا کودک زنده نماند. به‌احتمال زیاد هیچ کاری دراین‌باره نمی‌توانستید انجام دهید، هیچ جادویی نمی‌تواند مانع از آن شود، خواه اجتناب از خوردنِ خفاش میوه‌خوار باشد یا هر قانونی که فکر می‌کنید شکسته‌اید.

آن جادوی همدلی که به‌نظرم از همه مفیدتر است این است که تجربه‌تان از بارداری را تأثیرگذار بر جنین بدانید؛ انگار که محیط رَحِم درباره‌ی اینکه پس‌از تولد چه می‌یابد‌ داستانی را برای کودک تعریف می‌کند. بنابراین اگر خوش بگذرانید، احساس آرامش کنید، خوب غذا بخورید، و خوش‌بین باشید، داستانی که به او می‌گویید همانی است که او و شما می‌خواهید بعداز تولد ادامه دهید.


یک راه برای شروع چنین داستانی این است که ببینید همه‌ی توصیه‌هایی که درباره‌ی بارداری به شما می‌شود چه احساسی در شما ایجاد می‌کنند.

درصورت لزوم، آن احساسات را از ترس به خوش‌بینی سوق دهید. من معتقدم که این کار کمک می‌کند، اگر فرزند متولد‌نشده‌مان را مانند شیئی ندانیم که ممکن است مشکلی در آن به وجود آید. به‌نظر من، این شیوه لزوماً بهترین پایه برای روابط متقابل رضایت‌بخش با این شخص جدید نیست. ما درخصوص طرز تفکرمان درباره‌ی افراد دچار عادت می‌شویم و جنینِ شما آغاز انسانی منحصربه‌فرد است.

روی آنچه تمرکز کنید که ممکن است درست پیش برود، نه داستان‌های ترسناکی که می‌شنوید یا داستان‌های زایمان دشوار مردم. روحیه‌ی خوبتان بر کودک متولدنشده تأثیر خواهد گذاشت. نگاه به مسیری که می‌خواهید بروید، به‌جای تمرکز بر جایی که نمی‌خواهید بروید، باعث می‌شود دیدگاهتان مثبت‌تر شود و پایه‌ی بهتری برای روابطتان ایجاد کند (علاوه‌براین، اگر بدترین اتفاق بیفتد، وحشت‌داشتن از امکان رخ‌دادنش غم و اندوه را تسکین نمی‌دهد).

هنگامی‌که قضیه مربوط به فرزندانمان است، عادت خوش‌بینی ضروری است. به‌خاطر خودشان ما باید باور داشته باشیم که آن‌ها رشد می‌کنند، یاد می‌گیرند، و مهارت پیدا می‌کنند. می‌دانم وقتی کسی که او را تحسین می‌کنم به من باور داشته باشد، دستیابی به هرچیزی برایم راحت‌تر است‌ و مطمئنم فقط من نیستم که چنین احساسی دارم. به‌عنوان مثال، اگر مشاور ادبی‌ام باوری به من نداشت، نمی‌توانستم دست به نوشتنِ این مقاله بزنم. به همین شکل، فرزندتان نیاز دارد که شما به او باور داشته باشید تا بتواند پیشرفت کند. شما در دوران بارداری می‌توانید این عادت خوش‌بینی را به دست آورید.

قبل‌از اینکه فرد جدیدی را ملاقات کنید، ممکن است از دیگران چیزهایی درباره‌ی او بشنوید. قبل‌از اینکه خودتان او را بشناسید، شروع می‌کنید به ساختنِ تصویری ذهنی از این فرد. بیندیشید درخصوص تأثیر آنچه شنیده‌اید بر چیزی که درباره‌ی این شخص فکر می‌کنید. ممکن است دوست داشته باشیم که این‌طور فکر کنیم: تا زمانی‌که او را ملاقات نکرده‌ایم و خودمان او را نشناخته‌ایم قضاوت نکنیم؛ اما طبق تجربه‌ی من، اکثر ما این کار را انجام نمی‌دهیم.


«اِنی مورفی پاول» در کتاب ریشه‌ها درباره آزمایشی صحبت می‌کند که در آن از ۱۲۰ زن باردار خواسته شد تا حرکات جنین‌هایشان را توصیف کنند. اگر زن‌ها می‌دانستند فرزندشان پسر است یا دختر، نوع زبانی که برای توصیف حرکات جنین استفاده می‌کردند بسیار متفاوت بود. کلمات کلیدی‌ای که برای جنین‌های دختر استفاده می‌شد ملایم» و «غلتان» و «آرام» بود؛ درحالی‌که برای پسرها کلمات «پرانرژی» و «قوی» و «شدید» استفاده می‌شد. زبان زنانی که جنسیت فرزندشان را نمی‌دانستند، از این الگوهای کلیشه‌ای پیروی نمی‌کرد. این تنها یک مبحث است که باید نسبت‌به آن آگاه باشیم تا قبل‌از اینکه خودشان به دنیا بیایند، انتظاراتی را که از شخصیت فرزندانمان داریم به آن‌ها تحمیل نکنیم. درعوض باید به‌جای قضاوت‌کردن، به مشاهده‌کردن عادت کنیم.


طرز فکرتان درباره‌ی نوزاد متولد‌نشده‌تان بر ارتباط آینده‌تان با او نیز تأثیر خواهد گذاشت. اگر شما عادت کنید که جنینتان را مانند انگل یا اشغالگر یا سربار یا چیزی در این حدود ببینید، ممکن است در رابطه‌ی آینده‌تان با فرزندتان تفاوت ایجاد کند. همچنین بر این مسئله تأثیر می‌گذارد که آیا شما نگرانِ دیدنِ فرزندتان هستید یا مشتاق آن. امیدوارم مشتاق آن باشید.


تمرین: درباره‌ی فرزندتان چه فکر می‌کنید؟


وقتی به نوزاد متولدنشده‌تان فکر می‌کنید، خودتان را بررسی کنید. فکر کنید به طرز فکرتان درباره‌ی آن‌ها و اینکه چطور ممکن است رابطه‌ی آینده‌تان شما را تحت‌تأثیر قرار دهد. این کار شما را در موقعیت بهتری قرار می‌دهد تا درخصوص نحوه‌ی ارتباطتان با فردی تصمیم بگیرید که هنوز او را ملاقات نکرده‌اید.

با صدای بلند با جنینتان حرف بزنید. این کار به شما کمک می‌کند تا ارتباطتان را محکم‌تر کنید. جنین از هفته‌ی هجدهمِ بارداری می‌تواند صداها را بشنود. شما صدای خودتان را خواهید شنید و خواهید فهمید که چگونه با این فرد ارتباط برقرار می‌کنید. این می‌تواند به شما کمک کند تا نسبت‌به نقشی آگاه‌تر شوید که در رابطه دارید‌. این کار همچنین باعث می‌شود تا عادت کنید پس‌از تولد فرزندتان نیز با او صحبت کنید و همچنین او را به‌عنوان یک شخص دیگر ببینید.


والدینتان جزوِ کدام دسته‌اند؟


طبق کتابی اندیشه‌آفرین که اولین بار حدود سی سال پیش منتشر شد اما اکنون نیز مانند همان زمان معتبر است، دو نوعِ اصلی از والدین وجود دارند: تنظیم‌گر و تسهیل‌گر. در کتاب مراحل روان‌شناختی فرزندآوری، «جوآن رافائل-لِف» توضیح می‌دهد که چگونه تنظیم‌گر‌ها تمایل دارند بیشتر بزرگ‌سال‌محور و پیروِ روتین باشند، درحالی‌که تسهیل‌گرها بیشتر کودک‌محورند و به‌جای اینکه سعی کنند نوزاد را با خودشان تطبیق دهند، همسو با او پیش می‌روند.


اگر تنظیم‌گر هستید، ترجیح می‌دهید کودکتان را به برنامه‌ای روتین عادت دهید. فلسفه‌ی تنظیم‌گر این است که اگر چیزی هر روز در زمان مشخصی اتفاق بیفتد، کودک احساس امنیت می‌کند؛ زیرا می‌داند چه اتفاقی قرار است بیفتد و متعجب نمی‌شود. والدین نیز می‌دانند که چه کاری در چه زمانی باید انجام شود و اگر پرستار بچه دارند، پرستار نیز باید طبق این روتین پیش برود. مردم مجذوب این ایده می‌شوند اگر با نظم، با داشتنِ ساختار و دانستنِ اینکه چه چیزی در چه زمانی اتفاق خواهد افتاد، احساس حمایت کنند.‌

یا ممکن است تسهیل‌گر باشید. آن‌ها هم بر این باورند که قابلیتِ پیش‌بینی برای فرزندشان مهم است؛ اما به‌جای اینکه روتین پیش‌بینی‌پذیر باشد، آن‌ها همیشه به کودک واکنشی ‌پیش‌بینی‌پذیر نشان می‌دهند. بنابراین کودک متوجه می‌شود که اشاراتش پاسخ داده ‌و نیازهایش به‌طورکلی برآورده می‌شوند. مقصود این است که کودک یاد می‌گیرد دنیایش امن است و این باعث می‌شود احساس امنیت کند.


بحث درخصوص اینکه کدام بهتر است فایده‌ای ندارد، چون شما به‌سمت یکی از این دو گرایش پیدا می‌کنید؛ ‌شاید به‌دلیل فرهنگتان یا در واکنش به روشی که خودتان با آن بزرگ شده‌اید. نقش‌ها منعطف‌اند. با فرزند اولتان ممکن است تسهیل‌گر باشید، زیرا وقتی فقط یک بچه برای مراقبت‌کردن وجود دارد، دنبال خواسته‌شان‌ بروید. اما وقتی فرزند دیگری دارید، ممکن است بیشتر به یک روتین نیاز داشته باشید تا نیازهای همه برآورده شود. برای مثال، اگر بخواهید فرزند بزرگ‌ترتان را به مدرسه ببرید، نمی‌توانید اجازه بدهید بچه‌ی کوچکتان بخوابد؛ او هم باید بیدار شود و با شما برود.


گاهی ممکن است یکی از والدین تنظیم‌گر باشد و دیگری تسهیل‌گر. دراین‌صورت، طرف‌داری‌کردنِ هریک از والدین از فلسفه‌ی فرزندپروری ارجح خودشان عملاً فایده‌ای نخواهد داشت. گفتنِ اطلاعات، جزئیات، آمار و جداول برای حمایت از استدلالتان احتمالاً باعث می‌شود شما همچنان در موضعتان محکم بایستید.


احتمالاً احساس می‌کنید موضعتان مبتنی بر واقعیت است، نه احساساتتان؛ اما ما تمایل داریم واقعیت‌هایی را پیدا کنیم که با احساساتمان جورند، نه اینکه با آن مخالف باشند. ازنظر احساسات با شریک زندگی‌تان بحث کنید، نه واقعیت‌ها. سعی کنید به آنچه گمان می‌کنید درست یا نادرست است توجه نکنید. احساس احساس است؛ هیچ‌وقت درست یا غلط نیست. اگر به‌جای باور به اینکه موضعتان فقط به‌خاطر فرزندتان است قبول کنید به‌خاطر جوربودن با احساستان تمایل به تسهیل‌گر یا تنظیم‌گر بودن دارید، این به شما کمک می‌کند تا کمتر در موضعتان غرق شوید.


هر فلسفه‌ای را که می‌خواهید دنبال کنید، به‌ یاد داشته باشید وقتی قضیه مربوط به فرزندانمان باشد (و همچنین اکثر روابط دیگر)، پذیرش و صمیمیت و مهربانی مقوله‌هایی‌اند که بیشتر از هرچیزی اهمیت دارند.


رافائل‑لِف متوجه شد کسانی‌که بیشتر به گروه تسهیل‌گر تعلق دارند معمولاً تسلیم تغییرات عاطفیِ دوران بارداری می‌شوند، درحالی‌که تنظیم‌گرها گرایش بیشتری به مقابله با آن دارند. او متوجه شد که تسهیل‌گرها درون‌گراتر می‌شوند و از این معجزه‌ای که درونشان بزرگ‌تر می‌شود شگفت‌زده می‌شوند، درحالی‌که تنظیم‌گرها می‌خواهند تا حد ممکن شخصیت عادی‌شان را حفظ کنند و سعی می‌کنند «تسلیمِ» حالتِ تغییریافته‌شان نشوند. آن‌ها حتی ممکن است بارداری را چیزی تهاجمی بدانند. انواع تسهیل‌گرها بیشتر تمایل دارند جنینشان را به‌عنوان دوستی خیالی تجربه کنند.


هر تسهیل‌گر احساس می‌کند هویتش در دوران بارداری ارتقا می‌یابد؛ درحالی‌که هر تنظیم‌گر ممکن است احساس کند هویتش تا حدودی تهدید شده است. تسهیل‌گر ممکن است تولد را تحولی در زندگی‌اش و نوزادش بداند؛ اما تنظیم‌گر ممکن است تولد را فقط اتفاقی دردناک بداند. من تمام این تفاوت‌ها را ذکر می‌کنم تا کمک کند به عادی‌کردن هر احساسی که دارید. اگر بیشترِ کسانی‌که مثل شما باردار و پدر و مادر هستند در سوی دیگر این طیف تسهیل‌گر/تنظیم‌گر باشند، ممکن است احساس تنهایی کنید.


استدلال‌ها، آداب‌ورسوم، سنت‌ها، دستورالعمل‌ها، و کتاب‌های زیادی وجود دارند که یکی از این دو موضع را انتخاب می‌کنند تا شما را ترغیب کنند یکی از این دو بهتر است؛ اما آنچه اهمیت دارد (آنچه واقعاً مهم است) این است که تسهیل‌گر یا تنظیم‌گر، بزرگ‌سال‌محور یا کودک‌محور، شما با خودتان و با فرزندتان صادق هستید. این به‌معنای تصدیق تمایلات طبیعی و احساسات خودتان است؛ یعنی بپذیرید آن‌گونه که هستید، به‌خاطر تمایل طبیعی و احساستان است.


تمرین برای والدینی که فرزندی در راه دارند


توجه کنید تجربه‌ی پدر یا مادر‌ شدن چه احساسی در شما ایجاد می‌کند.

آیا مشتاق پدر یا مادر ‌شدن هستید یا مضطربید و می‌خواهید از آن فرار کنید؟


ببینید چه انتظاراتی از پدر یا مادر‌ شدن دارید. به مدیریت این انتظارات فکر کنید و ببینید چگونه بر نحوه‌ی عملکردتان تأثیر می‌گذارند. برای مثال، اگر شما به‌شدت نگرانی‌هایی دارید، مثل «اگه فلان‌طور بشه چی؟»، سعی کنید آن‌ را به «خب که چی؟» تغییر دهید. اگر فهمیدید تصورتان این بوده است که بچه‌ها برای اینکه طبق میلتان رفتار کنند باید فریب بخورند، این تصور را به چالش بکشید و به برقراریِ ارتباط با آن‌ها فکر کنید، نه فریب‌دادن آن‌ها. بدنتان را به‌عنوان راه اصلیِ برقراریِ ارتباط با فرزندتان ببینید و تصور کنید که با فرزندتان آشنا و راحت ‌و فرزندتان نیز با شما راحت می‌شود. با فرزندتان صحبت کنید. او صدایتان را می‌شنود. مشتاق دیدارشان ‌باشید.


اگر همسر یا شریکی دارید، این تمرین را انجام دهید و باهم درخصوص احساسی صحبت کنید که در هریک از شما ایجاد کرده است.


تمرین برای کسانی‌که درحال‌حاضر پدر یا مادر هستند


اگر بعداز خواندن این مطلب احساس کردید نگرشتان در دوران بارداری «اشتباه» بوده است (برای مثال، شما بیش‌ازحد مضطرب و حساس بوده‌اید؛ حالتی که ممکن است نه‌تنها به‌دلیل هورمون‌ها بلکه به‌دلیل وجود نگرانی‌های بیشتر اتفاق بیفتد)، فوراً خودتان را ببخشید. ما می‌خواهیم دنیای خودمان را درک کنیم. این حسی از کنترل و قدرت به ما می‌دهد؛ اما سعی کنید به‌گونه‌ای آن ‌را درک کنید که این احساس را در شما ایجاد نکند: باعث شکافی شده‌اید که حالا جبران آن ناممکن است. به‌عنوان مثال، ممکن است به خودتان بگویید شما یا شریک زندگی‌تان درحینِ بارداری آن‌قدر نگران بودید که این مسئله باعث بروز مشکل تمرکز در فرزندتان شده است. ممکن است هیچ دلیل محیطی‌ای وجود نداشته باشد برای اینکه چرا فرزندتان آن‌گونه است. ‌درحال‌حاضر توجه به آن‌ها نسبت‌به فکرکردن به کاری که در زمان بارداری انجام داده‌اید، در یافتنِ بهترین راه برای کمک به آن‌ها مفیدتر است. آن بارداریِ پراسترس را این‌گونه التیام بخشید: با پذیرفتنِ اینکه در آن زمان با دانش و منابعی که داشتید هرکاری از دستتان برآمده بود برای خودتان انجام داده‌اید. سرزنش‌کردنِ خودتان به هیچ‌کس کمکی نمی‌کند.


کودک و شما


چند صفحه‌ی بعدی درخصوص نحوه‌ی برخورد شما با کودک و زایمان و احساستان در دقایق، ساعت‌ها، هفته‌ها، و ماه‌های اولیه‌ی بعداز زایمان است.

همه‌ی ما دوست داریم زایمانی آرام و ارتباطی سریع داشته باشیم که این داستانی خیالی نیست، بلکه زندگیِ واقعی است. این زمان بزرگ‌ترین و مهم‌ترین لحظه‌ی زندگی‌مان است. این یعنی ممکن است همه‌چیز طبق برنامه‌ریزی پیش نرود. من همچنین می‌گویم برای اینکه احساس امنیت کنیم و برای اینکه زایمان و روزهای اول پس‌از زایمان را سپری کنیم، جادوی همدلیِ بسیار زیادی نیاز است. وقتی به آن نیاز دارید یا آن را می‌خواهید کمک بگیرید (هیچ‌کس نمی‌تواند این کار را کاملاً به‌تنهایی انجام بدهد) و در رابطه با توصیه‌ها، توصیه‌ای را دنبال کنید که بیشتر به شما قوت‌قلب می‌دهد، نه توصیه‌ای که ناممکن به‌ نظر می‌رسد. هدایت‌شدن توسط آن به شما این امکان را می‌دهد تا در زندگی‌تان همان‌طورکه هست باشید و باعث نشود احساس کنید چیزی اشتباه است، فقط به این دلیل که زندگی در حد ایدئال کامل نیست.


برنامه‌ریزی زایمانتان



احتمالاً درخصوص نوع زایمانی فکر کرده‌اید که به‌نظرتان مناسب شماست: زایمان با استفاده از مسکن‌های درد، زایمان در آب، یا چیزی مانند این‌ها.


ارزشش را دارد که زمانی را اختصاص دهید و درباره‌ی آن تحقیق کنید. هر آنچه را در نظر بگیرید که برایتان مطلوب‌ترین و کم‌آسیب‌ترین است، چون این چیزی است که به‌احتمال زیاد باعث می‌شود شما و نوزادتان شروع خوبی داشته باشید.


همان‌طورکه مطمئنم از زنان دیگر شنیده‌اید، به‌دنیاآوردن فرزندتان ممکن است لزوماً طبق برنامه پیش نرود. یک اِپیدورال21 برنامه‌ریزی‌شده ممکن است امکان‌پذیر نباشد و زایمانی طبیعی ممکن است به سزارینِ اورژانسی ختم شود؛ اما برنامه‌ریزی ممکن است شما را به زایمانی نزدیک‌تر کند که احساس می‌کنید می‌خواهید، به‌شرطی که نسبت‌به تغییرات احتمالی و لازم در آن برنامه انعطاف‌پذیر باشید. این کمی شبیه برنامه‌ریزی برای زندگی است که می‌خواهید: تنها کاری که می‌توانید انجام دهید حرکت‌کردن در مسیری است که می‌خواهید بروید و انعطاف‌پذیر باشید نسبت‌به چیزهایی که در کنترلتان نیستند‌.

وقتی باردار بودم، زایمانی آرام و طبیعی و راحت می‌خواستم و براساسِ آن برای زایمانم برنامه‌ریزی کرده بودم. بله، من واقعاً این‌ را دوست داشتم؛ اما تولد دخترم طبق این برنامه پیش نرفت. ضربان قلب بچه کم شد (بند ناف سه بار دور گردنش پیچیده شده بود). بنابراین چراغ‌ها می‌بایست روشن

می‌شدند و نوزاد باید به‌سرعت با استفاده از دستگاه وکیوم خارج می‌شد. اما بسیاری از برنامه‌های زایمان با خوشی ختم به خیر می‌شوند.


بچه‌ی من باید به‌سرعت به واحد مراقبت‌های ویژه منتقل می‌شد. احساس شکست کردم، چون من و او باهم تماس پوست با پوست نداشتیم که به اعتقاد من بسیار مهم است، اما هر دو زنده بودیم. معلوم شد که او هیچ مشکلی ندارد، فقط اقدامات احتیاطی برای مشکلات احتمالی انجام شده بودند. به‌محض اینکه توانستم بایستم، واحد مراقبت‌های ویژه را پیدا کردم و دخترم را برای اولین بار دیدم. کارکنان با تمام تلاشی که کردند نتوانستند من را از آنجا ببرند. من بارها این داستان را گفته‌ام و نیاز داشته‌ام این کار را بکنم، زیرا به‌دنیاآمدنِ او ازنظرِ روحی آسیب‌زا بود. حالا پس‌از 25 سال می‌توانم آن‌ را بدون احساساتی‌شدن ‌تعریف کنم؛ اما مدتی طول کشید.


صحبت درباره‌ی تجربه‌ی زایمان


وقتی در پایان بارداری و زایمان نوزادی زنده داریم، حسی وجود دارد که باید سپاسگزار باشیم. هرچند تجربه‌ی زایمان وحشتناک باشد، اما معتقدم علاوه‌براین به هر اندازه که به آن نیاز دارید تا دوباره تعادل روحی را به دست آورید صحبت‌کردن درباره‌ی تجربه‌ی زایمان مهم است. این ممکن است بخشی از دلایلی باشد که چرا وقتی باردار هستید، بیشتر از اینکه داستان‌هایی مربوط به زایمانِ آرام و راحت بشنوید، داستان‌های ترسناکی از آن می‌شنوید؛ زیرا مردم ممکن است نیاز داشته باشند بیشتر از این نوع زایمان‌ها کسب اطلاع کنند.


پدر و مادر ‌شدن برای اولین بار می‌تواند سخت باشد؛ بنابراین رها‌شدن از هر تجربه‌ای که در زایمان داشته‌اید اشکالی ندارد. حتی اگر تجربه‌ای زیبا و فوق‌العاده باشد، ممکن است احساس تجربه‌ای حساس و مهم داشته باشد و به همین دلیل است که باید درباره‌اش صحبت کنید.


بعضی‌از مادران به‌خاطر تجربه‌ی زایمانشان احساس گناه یا سرخوردگی می‌کنند؛ اما به ‌یاد داشته باشید هیچ‌چیز کامل نیست. تمام زندگی درباره‌ی این است که با هر بار انحرافِ ناخواسته‌ی مسیر، دوباره به مسیر اصلی بازگردید. چیزی که اهمیت زیادی دارد مشکلات نیست، بلکه این است چگونه دوباره همه‌چیز را درست می‌کنیم. وقتی یاد می‌گیرید کودکتان را بشناسید و آن ارتباط را برقرار کنید، به مسیر اصلی‌تان بازمی‌گردید.


نمی‌دانم آن جدایی پس‌از تولد دخترم اضطرابم را که تازه مادر شده بودم بیشتر کرد یا فرزندم را در آن ماه‌های اول بی‌قرار کرد. شاید بدون آن جدایی، بلافاصله پس‌از تولد نیز همان‌طور بودیم؛ اما می‌دانم در آن ماه‌های اولیه، گاهی به ‌نظر می‌رسید آرام‌کردنش سخت است و من به‌خاطر این موضوع مضطرب بودم. احساس می‌کردم او مضطرب به دنیا آمده است. وقتی کم‌کم یاد گرفتم چطور او را آرام کنم، خودم نیز در این روند به آرامش رسیدم. بنابراین، اگر به‌دنیا‌آمدنش برایش آسیب‌زا بود (و برای من نیز همین‌طور)، به‌مرور زمان این مشکل برای هر دوی ما برطرف شد.


خزیدنِ نوزاد به‌سمت پستان مادر



وقتی مسئله مربوط به فرزندانمان باشد، معمولاً برای این مسائل عجله می‌کنیم: زایمان‌کردن، سرعت‌بخشیدن به آن، شیر‌دادن به بچه، خوابیدنش درطول شب، ازشیرگرفتن او، نشستن، ایستادن، راه‌رفتن، صحبت‌کردن، مستقل‌شدن، خریدن اولین خانه، پس‌انداز برای بازنشستگی. اما اگر دست نگه داریم تا ببینیم کودکانمان چه کاری می‌توانند انجام دهند، می‌توانیم یاد بگیریم که عجله نکنیم و آن‌ها می‌توانند به ما یاد دهند که بیشتر در زمان حال زندگی کنیم.


نمونه‌ای جالب از این مسئله درست بعداز تولد اتفاق می‌افتد. نوزادان مکانیسمی برای جست‌وجوی پستان دارند و می‌توانند آن‌ را با کمک کمتری از آنچه فکر کرده‌اید ‌پیدا کنند. این مکانیسم «خزیدن نوزاد به‌سمت پستان مادر» نام دارد. ویدستروم و دیگران در «مؤسسه‌ی کارولینسکا» در سوئد دراین‌باره تحقیق کردند و دریافتند که وقتی نوزاد بلافاصله بعداز تولد روی شکم مادر قرار می‌گیرد، می‌تواند بدون کمک و به‌تنهایی پستان مادر را پیدا کند. به‌طور متوسط پانزده دقیقه اتفاق چندانی نمی‌افتد. بعد نوزاد از پاهایش برای قرارگرفتن در آن حالت استفاده می‌کند و با هر بار فعالیت کمی استراحت می‌کند.


در حدود 35 دقیقه، نوزاد ابتدا دستش را به دهانش می‌برد و واکنش غیرارادی‌اش که همان گرفتن سینه است به او اجازه می‌دهد تا به نوک پستان برسد و آن ‌را تحریک کند. درطولِ ۴۵ دقیقه حرکات جاگیری و مکیدن در او فعال می‌شوند. در طول ۵۵ دقیقه، نوزاد خودبه‌خود نوک پستان را پیدا می‌کند و شروع به مکیدن می‌کند. این نتایج در تحقیقات بعدی تکرار شده‌اند. ظاهراً اگر روی سینه‌ی مادر مایع آمنیوتیک باشد، کودک حتی راحت‌تر می‌تواند راهش را پیدا کند.


تعجبی ندارد که نوزادان با این حرکت غریزی به دنیا می‌آیند تا نوک پستان را پیدا کنند، چراکه بقیه‌ی پستانداران هم این‌گونه‌اند‌. مانند سایر حیوانات، نوزادان ‌واکنش‌های طبیعی مختلفی دارند که زنده‌ماندنشان‌ در این دنیا را تسهیل می‌کنند.

یکی از بدیهی‌ترین واکنش‌ها‌ تواناییِ گریه‌کردن است تا به شما بگویند که نیاز دارند کنارتان باشند یا عوض شوند یا به آغوش و غذا نیاز دارند.


مطالعه‌ای دیگر نشان داده است نوزادانی که با بدن مادرشان تماس پوست‌به‌پوست داشته‌اند بسیار کمتر از کودکانی گریه می‌کنند که در تختی کنار مادر نگه داشته می‌شوند‌. بعداز 25 دقیقه، نوزادانی که تماس پوست‌به‌پوست داشتند به‌طور متوسط فقط شصت ثانیه گریه کردند؛ درحالی‌که این زمان برای نوزادانی که در تخت‌خواب کنار مادر نگهداری می‌شدند بیش‌از هجده دقیقه بود. ۵۵ تا ۶۰ دقیقه‌ی بعد، نوزادانی که در تماس پوست‌به‌پوست، با خزیدن پستان را پیدا کرده بودند، اصلاً گریه نمی‌کردند؛ درحالی‌که گروه کنترل بیش‌از شانزده دقیقه گریه کردند. بعداز 85 تا 90 دقیقه، نوزادانی که تماس پوست‌به‌پوست داشتند به‌طور متوسط فقط ده ثانیه گریه کردند؛ ‌اما نوزادانی که اکثراً داخل تخت بودند بیش‌از دوازده دقیقه گریه کردند.

به‌ نظر می‌رسد که بچه‌های ما مانند هر پستاندار دیگری می‌توانند این کارها را به‌طور طبیعی انجام دهند؛ اما ما بیش‌ازحد خواهان مداخله در این فرآیند بوده‌ایم. موارد دیگری نیز وجود دارند که ممکن است تداخل در این روند باشند، مانند داروهای تسکین‌دهنده‌ی درد یا سزارین. کودکانِ بسیار زیادی، احتمالاً ازجمله من و شما، از این حرکاتِ خودبه‌خودی و شروع طبیعی محروم شده‌اند. بااین‌حال به‌ نظر می‌رسد برخی‌از ما‌ در کل افرادی عاقل و سالم و بامحبت هستیم که می‌توانند روابط و دوستی‌هایی بسیار خوب و مادام‌العمر داشته باشند.

پژوهش عملیِ خزیدن نوزاد به‌سمت پستان مادر می‌تواند به ما نشان دهد که بهتر است فرزندانمان را نگاه کنیم و با نظاره‌کردن بفهمیم چه کارهایی می‌توانند انجام دهند و به چه چیزی نیاز دارند. وقتی آن‌ها را تماشا می‌کنیم، در روندی طبیعی از همکاری و تفاهم می‌توانیم از آن‌ها یاد بگیریم، نه اینکه فقط کارها را برایشان انجام دهیم. اجازه‌دادن به کودک برای دنبال‌کردن غریزه‌اش برای خزیدن به‌سمت پستان مادر یا هر عمل طبیعی دیگر مانند خیره‌شدن به شما یا گریه‌کردن برای شما به این معنی است که به او احترام می‌گذارید و اعتماد می‌کنید و از ابتدا کمک می‌کنید تا بداند شیئی نیست که فقط کارها رویش انجام می‌شوند؛ بلکه انسانی است که توانایی کنترل دارد، شخصی که با شما در ارتباط است.


ارتباط اولیه


درطولِ دوران بارداری‌تان، ازطریقِ احساسی که داشته‌اید، چیزی که خورده‌اید، صداهای اطرافتان و صداهایی که از بدنتان آمده است بدنتان داستان شما و داستان محیط شما را به فرزندتان گفته است. وقتی فرزندتان از بدنتان خارج شد، آن داستان همچنان ادامه دارد.


بسیاری از والدین، مانند اِما، ارتباطی فوری و عشقیِ شدیدی را نسبت‌به نوزادشان احساس می‌کنند.


من نگران بودم با بچه‌ام، جان، ارتباط نگیرم؛ چون هیچ‌وقت علاقه‌ی خاصی به بچه‌ی هیچ‌کس نداشتم؛ اما به‌محض اینکه اون رو روی شکمم گذاشتن، فهمیدم که خیلی قشنگه و به‌شدت دوستش داشتم. زایمان من ده ساعت طول کشید. خیلی راه رفتم و از چهارپایه‌ی مخصوص زایمان استفاده کردم که برای من مفید بود. خیلی درد داشتم، اما وقتی انقباضات متناوب بودن، توی فاصله‌ی بین انقباض‌ها استراحت می‌کردم. فکر می‌کنم دونستنِ اینکه باید منتظر این چیزها باشم، خیلی به من کمک کرد. اون آخرهاش یه‌کم داروی بیهوشی گرفتم. وقتی جان به دنیا اومد، دلم به حال مادرهای دیگه سوخت؛ چون بچه‌شون مثل بچه‌ی من خوشگل نبود! این‌قدر تجربه‌ی خاص و بی‌نظیری بود که نمی‌دونستم بیشتر مادرها مثل من فکر می‌کنن و احساسی مثل من دارن. نمی‌دونستم که مادرهای دیگه هم احتمالاً بچه‌ی خودشون رو می‌پرستیدن و دلشون برای من می‌سوخت!


واکنشی مانند واکنش اِما احتمالاً ناشی از اکسی‌توسین یا «هورمون عشق» است. برخی‌از داروهایی که هنگام زایمان یا در هنگام شوکه‌شدن و آسیب روحی دیدن براثر زایمان داده می‌شوند ممکن است مانع از ترشح اکسی‌توسین شوند. احتمالاً یعنی آن عشق شدیدی را که اِما توصیف کرد ممکن است شما احساس نکنید. این تجربه‌ی میا است.


زایمان من برای بچه‌ام، لوکا، با دارو تسریع شد. زایمان خیلی دردناکی داشتم؛ بدترین دردی که تا حالا داشتم. نمی‌تونستم اپیدورال دریافت کنم، چون متخصص بیهوشی نمی‌تونست سوزن رو وارد کنه. وقتی لوکا به دنیا اومد، جز شوکه‌بودن احساس دیگه‌ای نداشتم. مادرم کنارم بود و ازش خواستم بچه رو نگه داره، نمی‌دونم چرا، فقط آمادگی‌ش رو نداشتم. بعد اون رو به‌مدت یه روز به واحد مراقبت ویژه‌ی کودکان بردن.


اون دو هفته‌ی اول حتی باورش برام سخت بود که اون پسرِ منه. به‌طور جدی به آزمایش دی‌ان‌اِی فکر کردم؛ چون مطمئن بودم توی بخش مراقبت ویژه عوض شده. درهرصورت، به‌خاطر وجود مادرم خدا رو شکر می‌کنم. اون با آرامش به من و نگرانی‌هام گوش داد و با احساسی که داشتم نجنگید. به من گفت که همیشه این احساس رو نخواهم داشت. مادرم یک ماه با ما موند. یه چیزهایی مثل این رو می‌گفت: «اوه! لوکا، چشم‌هاش به تو رفته» و «خیلی شبیه بچگی‌های توئه.» کم‌کم من شروع کردم به برقراریِ ارتباط باهاش.


تقریباً تا شیش‌ماهگیِ لوکا احساس نمی‌کردم که ارتباط ما خیلی محکمه. توی کلاس شنای نوزادان، توی استخر، لوکا رو بغلم گرفته بودم و اون با مشتش به آب ضربه می‌زد. سرش رو بلند کرد، به من نگاه کرد و خندید و هردومون باهم خندیدیم.

 اون چند ماه اول خیلی سخت بود، نمی‌تونم دروغ بگم. احساس می‌کردم دارم «وانمود می‌کنم» که باهم ارتباط برقرار کردیم و این به من کمک می‌کرد؛ اما همچنین غمگینم کرد.


فکر نکنید که شما عجیب‌وغریب هستید یا به‌نوعی «تنها کسی» هستید که این احساس را بعداز زایمان دارد. آنچه شما نیاز دارید این است که کسی به شما گوش دهد و احساستان را بپذیرد تا شما هم بتوانید احساساتتان را بپذیرید. شما باید وضعیتتان را بپذیرید، نه اینکه خودتان را سرزنش کنید به‌خاطر حضور‌نداشتن در وضعیتی که فکر می‌کنید باید باشید. این کلید پیشرفت میا در برقراری ارتباط با لوکا بود. مادرِ میا با او بحث نکرد و به او نگفت که به‌خاطر داشتن آن احساس اشتباه می‌کند، بلکه تنها آن ‌را پذیرفت.


تمرین: فرزندتان چه احساسی دارد


روی زمین دراز بکشید. تصور کنید تنهایی، گرسنگی، تشنگی، ناراحت‌بودن در وضعیتِ بدنیِ خاص چه احساسی دارد؛ بااین‌حال هیچ زبانی ندارید، نه برای فکر‌کردن و نه برای برقراریِ ارتباط. تنها کاری که می‌توانید انجام دهید این است که آنجا با احساساتتان دراز بکشید. حالا تصور کنید نجات‌یافتن، بلندشدن، در وضعیت راحت‌تری قرارگرفتن، در آغوش گرفته‌شدن، و بخشی از فرد دیگری‌ بودن چه احساسی دارد؛ گرچه هنوز هیچ زبانی ندارید، گذشته و آینده‌ای ندارید، فقط همین لحظه و بدن و احساساتتان را دارید.


حمایت؛ برای پدری یا مادری ‌کردن، باید در حق خودمان پدری یا مادری کرده باشند


وقتی هیچ انرژی‌ای برایتان نمانده است، وقت‌گذاشتن برای فرزندتان و احترام و واکنش محبت‌آمیز به او ممکن است سخت باشد. شاید فقط به این خاطر باشد که درحال‌حاضر خسته هستید یا چون احساس می‌کنید والدینتان چنین چیزهایی به شما ندادند. برای پدری یا مادری‌ کردن باید در حق خودمان پدری یا مادری کرده باشند. بااین‌حال، احتمالاً شگفت‌زده خواهید شد از اینکه چقدر تحمل دارید و ادامه‌دادن تا چه حد ممکن است؛ اما تحمل این وضع همیشگی نیست. بنابراین اگر احساس کردید تحملتان به پایان رسیده است، کمک بگیرید.


این حمایت ممکن است به‌صورت کمک عملی باشد تا وقتتان را آزاد کند و بتوانید بیشتر به فرزندتان توجه کنید یا بخوابید. یا در مدتی که شما درحالِ بخشیدن چیزی هستید که احساس می‌کنید به شما داده نشده است یا احساس می‌کنید نباید بدهید، حمایت ممکن است داشتنِ فردی باشد که به شما گوش می‌دهد و با شما همدردی می‌کند‌. شنیده‌شدن و قضاوت‌نشدن برای هر احساسی که بچه‌داری در شما ایجاد می‌کند لزوماً آن را یک روان‌درمانگر باتجربه انجام نمی‌دهد. دوستان و خانواده هم می‌توانند برای این کار خوب باشند، اگر بتوانند ویژگیِ عادیِ دوگانگیِ پدر و مادر بودن را بپذیرند و آن‌ را درک کنند. باید به ‌خاطر داشته باشیم این احساسات ما یا چیزهایی که خودمان تصور می‌کنیم نیستند که می‌تواند به فرزندانمان آسیب برساند؛ بلکه نحوه‌ی واکنش نشان‌دادن ما به آن‌هاست. به مطالعه‌ی موردیِ مارک فکر کنید. این واقعیت که او می‌خواست فرار کند تأثیر منفی بر پسرش نگذاشت، چون او فرار نکرد.


این داستانِ شارلوت است:


من قبلاً افکار ترسناکی درخصوص صدمه‌زدن به دخترم روزان داشتم. وقتی شب‌ها همه‌ش با گریه بیدارم می‌کرد، به پرت‌کردن یا خلاص‌شدن از دستش فکر می‌کردم. این افکار بیشتر از گریه‌ش من رو ناراحت می‌کرد. خجالت می‌کشیدم و فکر می‌کردم اگه به کسی بگم، روزان رو از من می‌گیرن. بعدش خودم رو با این فکر شکنجه می‌کردم که احتمالاً بهتره اون رو ببرن. تنها زمانِ دیگه‌ای که یه حس شبیه این رو داشتم، وقتی بود که نوجَوون بودم و می‌خواستم پدر و مادرم رو بکشم؛ هرچند اون افکار به‌اندازه‌ی افکاری که درباره‌ی دخترم داشتم ناخواسته نبودن. واقعاً فکر می‌کردم ممکنه از دستش بدم و بهش صدمه بزنم. وقتی دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، دل رو به دریا زدم و با خواهرم صحبت کردم. اون به من گفت که بعضی وقت‌ها همه این احساس رو دارن و کاری که اون می‌کنه اینه که می‌ذاره چنین افکاری توی ذهنش بیان و برن؛ درست مثل گوش‌دادن به آدم آزاردهنده‌ای که اصلاً قصد نداری تحت‌تأثیرش قرار بگیری. فقط اینکه اون من رو مثل یه آدم عادی پذیرفت و فکر نکرد که دارم دیوانه می‌شم. واقعاً به من کمک کرد و فکر می‌کنم بعداز این ماجرا، افکارِ صدمه‌زدن به دخترم دست از سرم برداشتن. می‌دونم اگه قرار باشه برگردن می‌تونم دوباره با خواهرم صحبت کنم. کاش زودتر درباره‌ش باهاش حرف می‌زدم.


اگر ما به‌عنوان والدین احساس کنیم نمی‌توانیم درخصوص افکار یا احساسات یا تصوراتی صحبت کنیم که کمتر از حدِ ایدئال‌اند، آن‌ها بزرگ‌تر می‌شوند و مدیریت‌کردنشان‌ سخت‌تر می‌شود. این مهم است که بتوانیم درباره‌ی آن‌ها صحبت کنیم و جایی برای زدودن و پالایش آن احساسات داشته باشیم، تا به ضرر فرزندانمان به این احساسات عمل نکنیم.

حمایتی که شما نیاز دارید کسی است که واقعاً به شما گوش می‌دهد، منظورتان را می‌فهمد، می‌تواند تمام احساساتتان را بپذیرد، بدون اینکه در آن‌ها غرق شود، و درواقع نقش مکانی امن را برایشان دارد. آرامش آن‌ها ناشی از این آگاهی است که هر اضطراب یا عذابی که درگیر آن هستید گذراست. خوش‌بینیِ دل‌نشینِ آن‌ها می‌تواند به شما کمک کند ازپسِ آن برآیید. این همان نوع کمکی است که میا در بخش قبلی از مادرش، و شارلوت از خواهرش دریافت کرد.


شما به این نوع حمایت نیاز دارید، زیرا کودک هم به‌نوبه‌ی خودش به شما نیاز دارد تا بتوانید تمام احساساتش را بپذیرید بدون آنکه در آن‌ها غرق شوید. این وظیفه‌ی شماست که این نوع رابطه‌ی حمایتی را به فرزندتان ارائه دهید. این نوع توجه‌کردن به هرکسی سخت است، اگر خودتان کمی از آن ‌را دریافت نکرده باشید. شاید لازم باشد که به نزدیک‌ترین و عزیزترین افرادتان توضیح دهید این همان نوع کمکی است که به آن نیاز دارید.

همچنین ممکن است به کمکِ عملی هم نیاز داشته باشید. برخی‌از اطرافیان ممکن است این‌ را خوب حدس بزنند و به شما کمک کنند؛ اما اگر این‌گونه نیستند، خودتان درخواست کمک کنید. همچنین فقط مادران نیستند که به حمایت عاطفی نیاز دارند، پدران نیز به آن نیاز دارند. انسان‌ها قرار نیست که تنها و بی‌صدا و قوی باشند؛ ما حیوانات گَله‌ای و اعضای یک قبیله هستیم. از قبیله کمک بگیرید. تأمینِ مالیِ یک خانواده درحال‌حاضر بسیار سخت‌تر از نسل‌های قبل از ماست، زیرا خرید یا اجاره‌ی خانه چندین برابرِ گذشته هزینه دارد. من معتقدم درحالی‌که ما منتظر هستیم تا سیاست‌مداران این بی‌عدالتی را اصلاح کنند، شاید نسل قبل بتواند ازنظر مالی و همچنین عاطفی به والدین جدید کمک کند.

ما به کمکی نیاز داریم که به ما این امکان را می‌دهد تا رابطه‌ی بهتری با فرزندانمان داشته باشیم، نه کمکی که به ما اجازه می‌دهد آن‌ها را از خودمان دور کنیم. داستان شینا نمونه‌ای از این است که چگونه این اتفاق می‌افتد و درصورت وقوع آن، چگونه به مسیر اصلی بازگردیم. شینا که آرایشگری پاره‌وقت است دو فرزند داشت و دوقلو باردار بود.


وقتی یک ماه به پایان بارداریِ شینا مانده بود، به او گفتند که یکی از دوقلوهایش رشد نمی‌کند. زایمان هم برای شینا و هم برای بچه‌ها تراماتیک و خطرناک بود. یکی از بچه‌ها به‌نام چارلی خوب به دنیا آمد؛ دیگری، تِد، نیاز به کمک زیادی داشت و باید در محیطی نگهداری می‌شد. شینا با تِد که ضعیف و ناخوش بود در بیمارستان ماند و چارلی به خانه رفت. به‌مدت چهار هفته، شینا کمک کرد و تِد را نگه داشت، تا اینکه حالش به‌اندازه‌ی کافی خوب شد که بتواند از بیمارستان مرخص شود. جاد، همسر شینا، که نوازنده‌ای بسیار موفق بود، ساعت‌های متمادی کار می‌کرد و اغلب در تور و از خانه دور بود. او یا نمی‌خواست یا شاید احساس می‌کرد نمی‌تواند وقت بیشتری را اختصاص دهد تا در این زمان بیشتر در کنار خانواده‌اش باشد. احتمالاً می‌ترسید نتواند احساساتش را کنترل کند اگر به این واقعیت توجه کند که نزدیک بود همسر و یکی از فرزندانش را در زایمان از دست بدهد. این عقیده که اغلب ادعا می‌شود مردان باید «قوی» باشند به‌نظرم تأثیر مخرب آن بیشتر از تأثیر مثبتش است.

وقتی شینا به خانه برگشت نمی‌توانست این واقعیت را بپذیرد که مادرِ دوقلوهاست. پرستاری را که برای مراقبت از چارلی استخدام کرده بودند نگه داشت. او ازلحاظ ذهنی می‌دانست که چارلی به او تعلق دارد، اما واقعاً احساس نمی‌کرد که این‌طور است. او چارلی را متعلق به پرستار می‌دانست و تِد را متعلق به خودش. چون این احساس خیلی ناخوشایند بود، می‌خواست آن‌ را فراموش و باور کند که هیچ‌چیز اشتباهی وجود ندارد.

شینا برای پرت‌کردنِ حواسِ خودش به همه نشان می‌داد که حالش خوب است. زیاد بیرون می‌رفت و مدام در کلوپ‌های شبانه بود. احساساتش مثل شوک به او ضربه می‌زدند؛ شوکِ داشتنِ دوقلوها، شوک زایمان بسیار سخت، شوکِ اینکه نزدیک بود تِد را از دست بدهد، و از همه بدتر این احساس که چارلی واقعاً متعلق به او نبود. وقتی او یکی از این شوک‌ها را احساس می‌کرد، به‌جای اینکه آن‌ را بررسی کند، بیشتر از پرستار کودک کمک می‌گرفت و فکرش را با بیرون‌رفتن منحرف می‌کرد.

وقتی چارلی گریه می‌کرد، او واقعاً احساس نمی‌کرد که باید آرامَش کند. اگر پرستار آن اطراف نبود، او از یکی از بچه‌ها، جاد، مادرش، نظافت‌چی، یا به‌قول خودش «هرکسی غیراز من» می‌خواست او را آرام کند. روش او برای آرام‌کردنش این بود که سعی کند حواسش را پرت کند، به‌جای آنکه ناراحتیِ او را تسکین دهد که بی‌شباهت به پرت‌کردنِ حواس خودش نبود برای اینکه مغلوب احساساتش نشود.


چارلی حدوداً چهار سال داشت که شینا توانست ازنظر عاطفی او را به‌عنوان پسرش قبول کند. او می‌گوید: «فکر می‌کنم بیشتر از سه سال توی شوک بودم؛ اما این رو فقط وقتی از شوک بیرون اومدم متوجه شدم.»

این‌ها چه تأثیری بر چارلی داشت؟ حالا دوقلوها ده سال سن دارند. فرزندان دیگر شینا، ازجمله تِد، شاد و خوشحال‌اند؛

اما چارلی کودک مضطرب و بسیار وابسته‌ای است. به ‌نظر می‌رسد او احساس می‌کند نمی‌تواند در هیچ رابطه‌ای موفق باشد و اینکه برای دوست‌داشتنی‌بودن باید سخت تلاش کند. شینا می‌گوید چارلی هر کاری برای تِد می‌کند؛ گرچه تِد آن‌ را جبران نمی‌کند یا دست‌کم تابه‌حال جبران نکرده است. بعضی اوقات، دوستان و خواهر و برادرش این مهرطلبیِ چارلی را آزاردهنده می‌دانند. این مشکلش را تشدید می‌کند و حتی سخت‌تر تلاش می‌کند تا این مشکل را با افراد دیگر حل کند. این ناامنی که او در روابط احساس می‌کند به‌احتمال زیاد به جداییِ اولیه‌اش از مادرش و برقرارنکردن ارتباط پس‌از بازگشت او ربط دارد. شینا می‌گوید تنها زمانی‌که او احساس آرامش بیشتری می‌کند زمانی است که آن‌ها دونفری باهم وقت می‌گذرانند که با داشتن شغل و چهار فرزند کار آسانی نیست.اما یک بار در هفته، شینا و چارلی به کلاس نقاشی می‌روند، فقط خودشان دو نفر. شینا می‌گوید که این کار کمک می‌کند. وقتی کلاس نقاشی به‌خاطر تعطیلات برگزار نمی‌شود، شینا حتماً هر هفته دقیقاً همان دو ساعت را به او اختصاص می‌دهد تا باهم دونفری نقاشی بکشند.

از شینا پرسیدم از همان اول چه چیزی ممکن بود به او کمک کند تا طور دیگری رفتار کند. او احساس می‌کرد اگر زایمان کمتر آسیب‌زا بود، احتمالاً آن‌قدر شوکه نمی‌شد، که به‌نظرش یکی از دلایلی است که مادر دوقلوها بودن را انکار می‌کرد. اما او فکر می‌کند که علت اصلیِ این شکاف نبودن کنار چارلی در آن چهار هفته‌ی اولِ پس‌از زایمان بود. وقتی به خانه بازگشت، او می‌گوید: «بوی بچه‌ی من رو نمی‌داد، اما تِد چرا.» او همچنین فکر می‌کند که اگر در آن زمان مشاوره می‌گرفت، می‌توانست با آنچه اتفاق افتاده روبه‌رو شود و درباره‌ی تأثیری که بر او داشته است صحبت کند. گرچه چارلی گریه می‌کرد و می‌خواست شینا او را پیدا کند، شینا هم احتیاج به درک و پیدا‌شدن داشت. به‌خاطر اینکه احساساتش را درک نمی‌کرد، از درک احساسات دیگران عاجز بود، به‌خصوص چارلی. همدردی‌نکردن با او کار را برایش آسان کرد که حواسش را پرت کند، از او فرار کند، و مراقبت از او را به پرستار بسپارد.

شینا این روزها چارلی را دوست دارد و می‌پرستد و از اوقاتی که با پسرش می‌گذراند لذت می‌برد. تا جایی که امکان دارد با او وقت می‌گذراند و با این کار شکافِ اولیه‌ی رابطه را ترمیم می‌کند. وقتی فرزندانمان را بزرگ می‌کنیم، همان‌طورکه دائماً تکرار می‌کنم، فقط می‌توانیم تمام تلاشمان را بکنیم تا با آن‌ها ارتباط خوبی داشته باشیم. شکاف‌ها اهمیت ندارند، بلکه نحوه‌ی ترمیم و اصلاحشان ‌مهم است.

حالا رابطه‌ی چارلی و شینا محکم شده و احساس امنیت چارلی در روابط بهبود یافته است. با کم‌شدنِ احساسِ مهرطلبی‌اش، احساس شادی‌اش بیشتر می‌شود؛ چراکه خبر خوب این است که گرچه ما هرگز مانند کودکی‌مان نرم و منعطف نیستیم اما از سنگ که ساخته نشده‌ایم. ما می‌توانیم با دیگران روابطی برقرار کنیم و همچنین می‌توانیم تا آخر عمر با دیگران از نو رابطه برقرار کنیم. اگر شینا این شکاف را در رابطه‌اش با چارلی اصلاح نمی‌کرد، احتمالاً وقتی او بزرگ‌تر می‌شد دل‌بستگی‌های عاطفی‌اش همان الگوی احساس ناامنی را داشت و عشق برایش بیشتر حس رنجِ مهرطلبی را داشت تا پیوندی شاد و لذت‌بخش.


ممکن است روزی چارلی برای داشتنِ اعتمادِ بیشتر در روابط و نگرانیِ کمتر به کمکِ بیشتری نیاز داشته باشد. ممکن است نیاز داشته باشد والدینش داستان اوایل زندگی‌اش را برایش تعریف کنند تا بتواند احساسی را که دارد درک کند. این به او کمک می‌کند بداند احساسی که دارد تقصیرش نیست و مطمئناً به این دلیل نیست که او به‌اندازه‌ی هر فرد دیگری دوست‌داشتنی نیست؛ بلکه به این خاطر است که ما در بچگی بسیار تأثیرپذیر هستیم.

جاد، همسر شینا، متوجه نشده بود که شینا با چارلی ارتباط برقرار نکرده است. خودش هم سعی نکرده بود با چارلی ارتباط برقرار کند. اگر او از بدوِ تولدِ چارلی نقش اولین پرستار را به عهده گرفته بود، به‌جای اینکه برای برآورده‌کردن تمام نیازهای چارلی کاملاً به پرستار بچه متکی باشد، به‌نظرم چارلی در روابطش احساس امنیت بیشتری می‌کرد.

من کاملاً با کمک‌گرفتن از دیگران موافقم؛ اما بچه‌ها به ارتباط اولیه با والدینشان نیاز دارند.


من این داستان را تعریف نکردم تا بتوانیم شینا و جاد را توبیخ کنیم. جاد دقیقاً همان کاری را می‌کرد که مردان خانواده‌اش و بسیاری از مردان در گذشته همیشه انجام داده‌اند؛ اینکه اوایل بچه‌داری را به مادر و پرستار بسپارند. شکستن این الگوهای فرهنگی دشوار است، چراکه ریشه دوانده‌اند، مگر اینکه به‌اندازه کافی از آن‌ها آگاه باشیم تا آن‌ها را به چالش بکشیم.

شینا احتمالاً الگوی خودش را در مواجهه با احساسات دشوار یافت، با پرت‌کردن حواس به‌جای بررسی‌کردن آن‌ها؛ زیرا پرستاران اولیه‌اش برای خوشحال‌کردنش از همین روش استفاده کرده بودند. درست همان‌طورکه شوهرش معتقد بود بچه‌داری وظیفه‌ی یک مرد نیست، باورکردنش راحت است که یک نوع رفتار را «طبیعی» بدانیم، درحالی‌که صرفاً آموزه‌ای است که به آن‌ها تلقین شده است. این تلقین‌ها می‌توانند مانع از ارتباط ما با فرزندانمان شوند. مسئله‌ والدینِ «بد» یا والدینِ «خوب» ‌بودن نیست، همه نهایت تلاششان را می‌کنند؛ اما اگر تا جایی که می‌توانیم خودمان را از اثرات و باورهای فرهنگ و تربیتِ خودمان آگاه سازیم، می‌توانیم اصلاحاتی را انجام دهیم که به عملکرد بهتری برای ادامه‌ی راه منجر شوند.


برخی‌از والدین به کمک نیاز دارند، کمک از طرف بستگان یا پرستارها، تا بتوانند سر کار بروند یا حتی دوش بگیرند. بااین‌حال، مهم‌ترین افراد در زندگیِ کودک باید پدر و مادرش باشند (و به‌خاطر داشته باشید: منظورم از «پدر و مادر» شخص یا افرادی‌اند که مسئولیت اصلیِ کودک را بر عهده دارند، بنابراین «پدر و مادر» ممکن است به‌معنیِ افرادی باشند که برای مدتی سرپرستی کودکی را بر عهده می‌گیرند؛ افرادی که کودک را به فرزندخواندگی می‌گیرند، نامادری، ناپدری، قیّم، و والدینِ جانشین. منظور افرادی نیستند که به‌طور موقت به این مسئولیت کمک می‌کنند). همه به پیوندی اولیه به‌عنوان تکیه‌گاهی امن در زندگی‌شان نیاز دارند.


پرستار بالاخره می‌رود و این پیوندِ اولیه شکسته می‌شود که ممکن است تأثیراتی بر آینده داشته باشد. کودکان نیاز دارند احساس کنند که اولویتی در زندگیِ پدر و مادرشان هستند، به‌خصوص در سال‌های اول. آن‌ها باید احساس کنند انسان‌هایی‌اند که با آن‌ها ارتباط برقرار می‌شود، نه وظایفی که محول می‌شوند.


تمرین: به چه حمایتی نیاز دارید؟


در وسط یک صفحه‌ی کاغذ اسمتان را بنویسید یا نمادی بکشید که معرف شماست. اطرافش شبکه‌ی حمایتیِ خودتان را بنویسید یا بکشید. به این فکر کنید که چه کسی خودبه‌خود از شما حمایت می‌کند و از چه کسی باید آن ‌را درخواست کنید. برای مثال، مادرتان ممکن است بیاید و سؤالات درست را بپرسد و گوش دهد و پیشنهادی مطرح کند که به‌مدت یک سال اجاره‌تان را پرداخت می‌کند. خواهرتان ممکن است بدون غرزدن برایتان غذا بپزد. شریک زندگی‌تان ممکن است شما را تنها نگذارد، خانه را تمیز نگه دارد، و خانواده را ازنظر مالی تأمین کند. کمک‌های دیگر ممکن است نیاز به سازماندهی داشته باشند، مثلاً ایجاد یا پیوستن به گروهی از والدین که در موقعیت مشابه شما هستند یا درصورت نیاز کمک‌گرفتن در حرفه‌ی خودتان. اگر حمایت مسلم است، خطوط پررنگی را از حمایت به‌سمت خودتان بکشید و درصورتی‌که باید با هماهنگی این حمایت را به دست آورید، خطوط نقطه‌چین بکشید. درخصوص انواع حمایتی فکر کنید که ممکن است به آن‌ها نیاز داشته باشید:

عاطفی و عملی. هر موردی که در نمودارِ حمایتیِ شما از قلم افتاده است به آن اضافه کنید. والدین نه‌تنها پس‌از تولد نوزاد بلکه در دورانی که فرزندانشان وابسته‌اند در هر زمانی ممکن است به حمایت نیاز داشته باشند. بنابراین این تمرین را می‌توان هر دو سال یک بار تکرار کرد تا مطمئن شوید کمکی را که برای برقراریِ بهترین روابطِ ممکن با فرزندانتان نیاز دارید دریافت می‌کنید.


نظریه‌ی دلبستگی


بچه‌بودن چه احساسی دارد؟


شما مزیت بزرگی نسبت‌به فرزندتان دارید: شما می‌دانید چه انتظاری از پدر و مادر ‌شدن دارید، احتمالاً دیده‌اید که پدر و مادرتان از خواهر و برادرهای کوچک‌تر از شما مراقبت می‌کنند، شاهد رفتار دیگر والدین با فرزندانشان بوده‌اید، ممکن است به‌ یاد بیاورید که در کودکی چه حسی داشتید، ممکن است وبلاگ‌ها و کتاب‌های فرزندپروری را خوانده باشید، و از همه مهم‌تر خودتان کودک بوده‌اید. تجربه‌تان به حافظه‌ی ناخودآگاه تحویل داده می‌شود، اما در آنجا باقی خواهد ماند.

از طرف دیگر، کودک هیچ تصوری از پدر و مادر بودن ندارد. او حتی قبلاً کودک نبوده است. هرچه کودک تجربه می‌کند تجربه‌ی اول است. تصور اینکه چه احساسی دارد تقریباً ناممکن است، اما سعی کنید آن ‌را در نظر بگیرید. اولین تجربه‌ی هرچیزی عمیق‌ترین تصور را شکل می‌دهد. این روزها ما به‌عنوان بزرگ‌سال فرصت‌ کمتری برای تصورات اولیه داریم. وقتی شخص جدیدی را ملاقات می‌کنیم، تصوری از او در ذهنمان نقش می‌بندد؛ اما چندان در نگرش کلیِ ما درباره‌ی مردم که مدت‌ها پیش در ذهنمان تثبیت شده است تغییری ایجاد نمی‌کند.


اگر برای تعطیلات به مکان جدیدی بروید و مردم دوست‌داشتنی باشند و هوا درست همان‌طور باشد که شما دوست دارید، آن مکان احتمالاً تداعیِ خوبی خواهد داشت و با رغبت به آن فکر می‌کنید. به همین ترتیب، زندگی برای کودک آسان‌تر خواهد شد اگر اولین تصورش از جهان مانند مکانی امن و دوست‌داشتنی باشد؛ جایی که احساس تعلق می‌کند. هر اتفاقی که در زندگی‌اش پیش آید او را به‌راحتی از پا درنمی‌آورد و اگر همیشه احساس کند که به حساب می‌آید و احساس تعلق و دوست‌داشتنی‌بودن کند، زودتر بهبود می‌یابد. آن‌ها یا این احساس را از نخستین مراقبانشان دریافت می‌کنند، یعنی شما، یا پیام‌های متفاوتی دریافت خواهند کرد.


تصور کنید ناگهان خود را در بیابان می‌بینید، بدون غذا، بدون سرپناه، بدون چیزی برای نوشیدن، و از همه بدتر کاملاً تنها. بعداز یک ساعت چه احساسی دارید؟ بعداز دو ساعت؟ اگر در فاصله‌ای دورتر چند نفر را ببینید چه می‌کنید؟ با آشفتگی می‌روید و سعی می‌کنید توجهشان ‌را جلب کنید. جیغ‌وداد می‌کنید و دست تکان می‌دهید. شدیداً نیازمند می‌شوید. شاید نوزاد هم چنین حسی داشته باشد.


نوزاد از رَحِم می‌آید؛ محیطی که به‌طور طبیعی با نیازهایش هماهنگ شده است ‌و پا به دنیای بیرون می‌گذارد. پس‌از به‌دنیاآمدن باید علامت‌هایی به ما نشان دهد که نیازهایش چه هستند. این وظیفه‌ی ماست که نشانه‌های بدنیِ کودک را برای رمزگشاییِ نیازهایش بشناسیم. هر بار که او موفق به برقراریِ ارتباط می‌شود و ما می‌توانیم به‌درستی پاسخ دهیم، مثل این است که آن شخصی که در بیابان بود موفق به جلب‌توجه آن افراد شده و نجات یافته است.


اگر تنهابودن در بیابان اولین تجربه‌تان از زنده‌بودن است، شما نگرش و شخصیتتان را با نحوه‌ی پاسخ‌دادن آن افراد شکل می‌دهید؛ اینکه پاسخ موافق باشد یا مخالف، یا مدتی طولانی مجبور بوده‌اید فریاد بزنید تا به شما پاسخ دهند، یا اینکه آیا نیازهایتان به‌سرعت درک و برآورده شده‌اند. احتمالاً اینکه بیش‌از هرچیز وقتی به‌همراهی نیاز داشتید، چه مدت تنها رها شدید‌، احساس و حالتی در عمق وجودتان ایجاد می‌کند که تا مدت‌ها حالت پیش‌فرض شما خواهد بود تا اینکه به‌اندازه‌ی کافی تجربیات دیگری برای تغییر آن اتفاق بیفتد.


نوزادان با حالتی ازپیش‌برنامه‌ریزی‌شده به این دنیا می‌آیند تا با دیگران دل‌بستگی (= پیوندهای عاطفی) برقرار کنند. طبق نظریه‌ی دل‌بستگی، اینکه افراد به‌طورکلی ارتباط‌هایی آسان و صمیمی و محبت‌آمیز یا ارتباط‌هایی از نوع محتاج و وابسته و پیچیده دارند یا اینکه به‌طورکلی ارتباط‌برقرار‌کردن برایشان سخت است و خودشان را گول می‌زنند که بهتر است تنها باشند، ریشه در نحوه‌ی ارتباط‌برقرار‌کردن با آن‌ها در دوران کودکی دارد. چهار سبک دل‌بستگی عبارت‌اند از دل‌بستگی ایمن، دل‌بستگی ناایمن یا دوسوگرا، دل‌بستگی اجتنابی، و دل‌بستگی آشفته. شما می‌خواهید که سبک دل‌بستگی «ایمن» را در کودکتان پرورش دهید. برای انجام این کار، ابتدا ارزشش را دارد به ‌سبک دل‌بستگی‌ای که به مراقبانتان داشته‌اید فکر کنید. اگر دل‌بستگی‌تان از نوع ایمن نبوده است، برای برقراریِ ارتباط با فرزندتان باید در نحوه‌ی رفتار با او بیشتر مراقب و آگاه و سنجیده باشید نسبت‌به حالتی که پاسخ مناسب و همدلانه به‌طور طبیعی در شما ایجاد می‌شود.

سبک دل‌بستگی ایمن


اگر زمانی‌که کودک هستید نیازتان به صمیمیت و نگهداری معمولاً به‌طور مداوم برآورده شود، احتمالاً با این احساس بزرگ می‌شوید که دیگران به‌طورکلی خوب‌اند. به این معنی است که شما می‌توانید به مردم اعتماد کنید، با آن‌ها جور باشید، به‌طورکلی خوش‌بین باشید، و به‌راحتی با دیگران ارتباط برقرار کنید. همه‌ی این‌ها به شما کمک می‌کنند تا زندگیِ خوبی داشته باشید. فکر‌کردن به اینکه شما آدم خوبی هستید و دیگران هم خوب‌اند موفقیت شما را در زندگی بیشتر می‌کند، مثل این است که وقتی در بیابان تنها مانده‌اید، همیشه یک نفر در آنجا حضور داشت تا شما را پیدا کند. شما مجبور نبودید برای جلب‌توجه آن‌ها سخت تلاش کنید، آن‌ها کنارتان بودند و خیلی زود شما تنها نبودید و احساس تنهایی نمی‌کردید.


این چیزی است که ما می‌خواهیم به آن برسیم. برخی اوقات والدین نگران‌اند‌، چون وقتی نوزادانْ چندماهه می‌شوند ممکن است به یک‌باره وابسته شوند. این بسیار معمول است که فقط شما را بخواهند و تمایلی به رفتن پیشِ دیگران نداشته باشند. دلیلش این است که آن‌ها به‌طور ایمن دل‌بستگی پیدا کرده‌اند و این چیز خوبی است؛ اما هنوز دست نیافته‌اند به آنچه روان‌درمانگرها «پایداری شیء» می‌نامند‌. پایداری شیء یعنی آگاهی از اینکه حتی وقتی اشیا یا افراد درمعرضِ دید نیستند، باز هم وجود دارند. اگر به‌طور مرتب نیازهای کودکتان را برآورده کنید، دیر یا زود آن‌ها به این مفهوم دست می‌یابند و این مرحله می‌گذرد. من مایل نیستم سن تقریبی را برای زمانی‌که این اتفاق می‌افتد بگویم، چون برای برخی دیرتر و برای برخی زودتر اتفاق می‌افتد.


سبک دل‌بستگی ناایمن/دوسوگرا


اگر در نوزادی نیازهایتان به‌طور مرتب برآورده نمی‌شده است، اگر معمولاً مجبور بودید مدتی طولانی فریاد بزنید و جلب‌کردنِ توجه برایتان سخت بوده است، و گاهی حتی باوجوداین نیز توجهِ مطلوب را به دست نمی‌آوردید، احتمالاً دیدگاهی که شما درباره‌ی دنیا خواهید داشت این است: نادیده گرفته می‌شوید، به شما بی‌توجهی می‌شود، و باید کلی سروصدا کنید تا به شما توجه شود. نمی‌توانید همراهی و هم‌صحبتی را به‌عنوان چیزی مسلّم بپذیرید. ممکن است خودتان را به‌طورکلی آدم خوبی تصور نکنید و همچنین تصور نمی‌کنید که بیشترِ افرادِ دیگر خوب و قابل‌اعتمادند. مثل این است که در بیابان مجبور بودید بالاوپایین بپرید تا توجه آن آدم‌ها را جلب کنید و آن‌ها اغلب آنجا را ترک کردند و شما را با خودشان نبردند. اگرچه تجربیات اولیه‌تان طرح کلی را برایتان می‌سازند، این امکان وجود دارد که سبک دل‌بستگی ایمن ایجاد شود، اگر تجربه‌ای مثبت به‌طور پیوسته و به‌حد کافی اتفاق بیفتد تا بتواند جایگزین الگوهای قبلی برقراریِ ارتباط شود.


سبک دل‌بستگی اجتنابی


اگر اغلبْ شما را رها می‌کردند تا فریاد بزنید و بیشترِ اوقات هیچ‌کس به فریادهایتان پاسخی نمی‌داد، شما تمایل به تسلیم‌شدن دارید. سیستم اعتقادیِ درونی و شعارتان این می‌شود: «من که توجهشون رو جلب نمی‌کنم، پس تلاش‌کردن چه فایده‌ای داره؟» شما باور نمی‌کنید که تأثیری بر دیگران داشته باشید، انتظار ندارید که آن‌ها درکتان کنند، و با این احساس بزرگ می‌شوید که خودتان را فردی تنها می‌بینید‌. وقتی مردم در بیابان از کنارتان رد می‌شوند، درنهایت برای جلب‌توجهشان دیگر برایشان دست تکان نمی‌دهید؛ چون فایده‌ای ندارد. آن‌ها احتمالاً فکر می‌کنند که چون شما دست تکان نمی‌دهید و گریه نمی‌کنید، به آن‌ها نیازی ندارید. نقطه‌ی ضعف چنین سبکی این است که بعداً در زندگی نمی‌توانید اجازه دهید دیگران به شما نزدیک شوند. مانند سبک دل‌بستگی ناایمن، با تمرین و کار زیاد سبک دل‌بستگی را می‌توان تغییر داد.


سبک دل‌بستگی آشفته


تصور کنید شما در آن بیابان بودید و مردم اغلب توقف نمی‌کردند و اگر هم می‌کردند، به‌جای آنکه به نیازهایتان توجه کنند انتظار داشتند شما نیازهایشان ‌را برآورده کنید یا اینکه از شما سوءاستفاده می‌کردند، به شما غذا نمی‌دادند، حتی به شما آسیب فیزیکی وارد می‌کردند. تأثیرش ‌را بر سیستم اعتقادی‌تان و اینکه چگونه یاد می‌گیرید با دیگران ارتباط برقرار کنید تصور کنید. احتمالاً دیگران را منبع آسیب می‌دیدید و احساس همدلی نداشتید و وجدان اخلاقی متزلزلی داشتید.


تمرین: سبک دلبستگی‌تان چیست؟


آیا می‌توانید بفهمید که در رابطه با مراقبانتان چه سبکی از دل‌بستگی ایجاد کرده‌اید؟ آیا می‌توانید پی ببرید که چگونه این الگوهای دل‌بستگی از نسل‌های خانواده‌تان به شما رسیده است؟ اگر احساس می‌کنید که سبک دل‌بستگی ناایمن، سبک دل‌بستگی اجتنابی یا سبک دل‌بستگی آشفته دارید، با فرزندتان چگونه رفتار می‌کنید تا تفاوت داشته باشد با روشی که با شما رفتار شده است؟ اگر در سبک دل‌بستگی‌تان احساس امنیت می‌کنید، فکر می‌کنید این احساس امنیت از کجا می‌آید؟ چگونه آن ‌را برای فرزندتان تکرار می‌کنید؟


فریاد‌های اجباری


احتمالاً گریه‌ی نوزادتان را به‌عنوان تقاضا می‌شنوید. دلیلش این است که فریاد نوزاد چیزی است که ما آن ‌را «فریاد اجباری» می‌نامیم. انسان‌ها و درواقع تمام پستانداران ازنظر بیولوژیکی برای پاسخ به فریاد اجباری برنامه‌ریزی شده‌اند. این فریاد‌ها برای بقای گونه‌ها ضروری‌اند. فریاد هشدار است، مانند گورخری در گله که متوجه شیر می‌شود و این‌ را به گله اطلاع می‌دهد و بعد آن‌ها فوراً واکنش نشان می‌دهند. کاری جز پیروی از آن نمی‌توانید انجام دهید.

احساسات کودک پیچیده و مبهم نیستند. وقتی غمگین‌اند، ناامید به‌ نظر می‌رسند، چون ناامیدند. دانستن اینکه خواسته‌ها و نیازها نیز برای نوزاد همین‌طورند به شما کمک می‌کند. بچه بدون شما نمی‌تواند زنده بماند.


اگر سعی کنید جلوی فریادهای اجباری را بگیرید، باید برای این کار بخشی از وجودتان را از کار بیندازید و با سرشتتان مبارزه کنید. همچنین رشد کودکتان را به خطر می‌اندازید، زیرا همراهیِ صمیمی برای نوزادان و برای پیوندتان باهم بسیار مهم است. مغزشان ‌به‌خودی‌خود رشد نمی‌کند، بلکه در ارتباط با سایر مغزهای محیطشان رشد می‌کند.

رشد مغز در ارتباط با اطرافیان تا روز مرگ ما متوقف نمی‌شود؛ اما آن روزها، ماه‌ها و سال‌های اول، زمانی‌اند که بیشترِ ارتباطات شکل می‌گیرند و بنابراین نوزادان به ما نیاز دارند تا برای برقراریِ ارتباط، در اطراف آن‌ها و در دسترس باشیم.


اگر به‌طور خودکار و طبیعی به شما پاسخ داده نشد، تسلیم‌شدن دربرابر روندِ شنیدن و پاسخ به فریاد اجباری احساساتی را در شما ایجاد می‌کند. من این هشدار را خیلی زیاد تکرار می‌کنم؛ اما اگر در واکنش به پدر و مادر‌ شدن هر احساسی داشتید که در طیف آشفته تا ناامیدی قرار دارد، کمک بگیرید. شما به کسی نیاز دارید که این احساساتتان را بپذیرد، تحت‌تأثیر آن‌ها قرار نگیرد تا شما هم به‌نوبه‌ی خودتان بتوانید احساسات فرزندتان را بپذیرید.

وقتی بچه‌ها در ناراحتیِ خودشان احساس پذیرفته‌نشدن و رسیدگی‌نشدن می‌کنند، گویی اتفاقی که می‌افتد این است که آن‌ها خودشان را از آن احساس دور و جدا می‌کنند. آن‌ها ممکن است گریه را متوقف کنند، اما همان‌طورکه تحقیقات نشان داده‌ است (تحقیقات مربوط به بچه‌هایی که تنهایشان گذاشتند تا یاد بگیرند تنها بخوابند) سطح کورتیزول آن‌ها به‌اندازه‌ی زمانی‌که گریه می‌کردند بالاست. جدا‌شدن از ناراحتی مکانیسم بقای پستانداران است، نوعی واکنش؛ اما نکته‌ی منفی‌اش این است که افراد ممکن است بازگشت به احساساتی را که از آن‌ها جدا شده‌اند تجربه کنند. دوری‌کردن از یک خاطره باعث می‌شود افراد کنترلی بر زمان دسترسی به آن نداشته باشند و همان خاطره ممکن است برگردد و آن‌ها را از غیب دوباره ‌تسخیر کند.


اگر به‌عنوان والدین احساسات دشواری دارید، ممکن است تعجب کنید که علت آن چیست. به این خاطر است که داشتن فرزند می‌تواند هر احساسی را برانگیزاند که شما در کودکی از آن دوری کرده‌اید. این ممکن است ناخوشایند،آزاردهنده، گیج‌کننده، و عجیب باشد. محرک‌ها ممکن است نامحسوس باشند، اما شما ممکن است بار دیگر به همان شدت برانگیخته شوید.


اگر با پاسخ‌ندادن به فرزندتان به او آموزش دهید تا گریه نکند، کاری که انجام می‌دهید باعث می‌شود کودک از احساساتش جدا شود. آن‌ها ممکن است به‌طورکلی خوب به ‌نظر برسند؛ اما اتفاقی که می‌افتد این است که این احساسات بعداً ممکن است در کودکی یا بزرگ‌سالی آشکار شوند. فکر نمی‌کنم ارزش این ریسک را داشته باشد؛ به‌خصوص ازآنجاکه هیچ خطری در پاسخ‌گویی به فریاد اجباری وجود ندارد.


اگر فرزندتان را وقتی کوچک بود رها کردید تا مدتی طولانی گریه کند، چون فکر می‌کردید که این بهترین چیز برایش و برای شماست، آنچه نوشته‌ام ممکن است ترسناک باشد یا شما را عصبانی کند. سرزنش‌کردن خودتان یا من به‌خاطر این مسئله هیچ فایده‌ای ندارد. کاری که شما می‌توانید برای بهبود اوضاع انجام دهید این است که روحیات کودکتان را جدی بگیرید، آن‌ها را بی‌اهمیت یا احمقانه ندانید، و وقتی فرزندتان نیاز دارد، او را محکم در بر بگیرید. حتی می‌توانید به او بگویید که چه کردید و چرا این کار را کردید و این تقصیر او نبود. اگر آن‌ها را ‌احساسات دشواری تسخیر کنند که به ‌نظر می‌رسند از غیب می‌آیند و نمی‌توانند ‌درکشان کنند، گفتن به آن‌ها ممکن است کمک کند تا احساس خودشان را درک کنند. در هر سنی که کودک (یا بزرگ‌سال) در آن قرار دارد،جدی‌گرفتنِ احساسی که آن‌ها دارند بهبودبخش است و اگر کسی که شما را جدی می‌گیرد والد شماست و تدافعی و سرزنشگر نیست، درواقع دارویی قدرتمند است.


‌به‌اندازه‌ای که طبیعت رَحِم را هماهنگ می‌کند، ما هرگز نمی‌توانیم خود را با کودک هماهنگ کنیم. بدون شک سوءتفاهم‌ها و خللی وجود خواهند داشت. کاری که ما می‌توانیم انجام دهیم این است که تا ‌حد توانمان تلاش کنیم، مراقبت کنیم، پاسخ دهیم، و واکنش مناسب نشان دهیم تا به ‌شکل‌گیریِ احساسِ امنیتِ فرزندانمان کمک کنیم و تا جایی که امکان دارد انتقال از رَحِم را به دنیای بیرون راحت‌تر کنیم. صداهایی که می‌شنوید فریادهای اجباری طبیعت‌اند. تنهایی احساسی مانند ناراحتی یا تشنگی یا گرسنگی است که برای سالم‌بودن یک فرد باید به آن رسیدگی شود.


تغییر هورمون‌ها، تغییر شما


در دوران بارداری و بعداز زایمان ممکن است حس کنید هر احساسی که قبلاً داشته‌اید ده برابر شده است. 

ویکتوریا نُهمین ماه است که فرزند دومش را باردار است: «داشتم اسکیت سرعتی المپیک زمستانی رو تماشا می‌کردم و زنی که من طرف‌دارش بودم افتاد و از مسابقه خارج شد. من زدم زیر گریه. این من نیستم. من معمولاً این‌قدر احساساتی نیستم.»


خب، ویکتوریا، شاید تابه‌حال این تو نبوده‌ای، اما حالا این تو هستی. اگر بیشتر از آنچه عادت کرده‌اید چیزهایی را احساس می‌کنید، ‌فکر نکنید مشکلی در شما وجود دارد. شما دیوانه نشده‌اید. گرچه احساساتتان ممکن است اغراق‌آمیز به ‌نظر برسند، به این معنی نیست که اهمیتی ندارند یا اینکه احساسی که در شما برانگیخته شده است برایتان مهم نیست. برای مثال، ناراحت‌بودن از دیدن زنِ ورزش‌کاری که تمام تلاشش را می‌کند و باوجوداین از مسابقه خارج می‌شود، ممکن است استعاره‌ای برای نگرانی‌های خودتان باشد. بنابراین گریه‌ای که به‌خاطرش می‌کنید می‌تواند آن رهایی را که می‌خواهید به شما بدهد. وقتی می‌بینید که دوباره بلند شده است و برای مسابقه‌ی بعدی آماده است، او الگوی خوبی برایتان قلمداد می‌شود.


هورمون‌ها یا هرچیزی که محرک افزایش احساسات است باعث می‌شوند به ‌نظر برسد که احساسات از غیب می‌آیند، اما آن‌ها فقط شکل اغراق‌آمیز احساسی‌اند که قبلاً داشته‌اید. داشتن احساسات بسیار حساس به شما کمک می‌کند تا بیشتر متوجه نیازهای خودتان و همچنین نیازهای فرزندتان باشید.


تنهایی


ممکن است کودک تنها کسی نباشد که از تنهایی رنج می‌برد؛ اگرچه شما نُه ماه فرصت داشته‌اید تا با این مسئله عادت کنید که پدر و مادر‌ شدن یک‌شبه اتفاق می‌افتد. ازآنجاکه زندگیِ قدیمی‌تان کم‌رنگ و بی‌اهمیت می‌شود و زندگیِ جدیدتان هنوز جا نیفتاده است، تنها‌شدن خطری واقعی است. اگر در یک خانواده‌ی بزرگ یا گروهی نباشید که ازلحاظ جغرافیایی و عاطفی به شما نزدیک‌اند، عادی است

که به‌عنوان یک پدر یا مادر جدید احساس تنهایی بکنید.


موفق و سربلند باشید


منبع: کتابی که آرزو میکنید والدین تان خوانده بودن


حراج پوشاک زمستانه و پاییزه